
اثر حاضر از جلد دوم کتاب غیر مطبوع «محی الدین در آیینه ی فصوص» تألیف متفکر بزرگ شیعه حضرت علامه آیت الله حاج شیخ مرتضی رضوی گرفته شده است. نورالصادق مطالب این کتاب ارزشمند را سلسله وار در شماره های خود می آورد و این فصلنامه را با انوار مقدس این کتاب منور می نماید تا سرمنشأ کفر و ضلالت برای طالبان حق و حقیقت روشن و ایتام آل محمدصلی الله علیه و آله و سلم در صراط مستقیم قرآن و عترت قرار گیرند.
چکیده:
چرا انسان ها در شناخت مادیّات و محسوسات دچار اختلاف فرقه ای نمی شوند؟ مثلاً حتی یک شرابخوار حرفه ای هم می داند که شراب چیز بدی است. اما در مسائل معنوی، طول تاریخ پر است از فرقه ها، بینش ها، مذهب ها، جهان بینی های مختف و متضاد و متناقض، در این نوشتار نویسنده و محقق توانای ما سعی کرده تا یکی دیگر از (منشأ انحرافات) را توضیح دهد به این که منشأ این همه اختلافات که بیشترین خون ریزی ها را داشته همین اشتباه میان (لذت فهمیدن) و (لذت درک حقیقت) است.
اگر کسی مطالبی را با (معیار) بخواند به (لذت درک حقیقت) می رسد و اگر بدون معیار بخواند به (لذت فهمیدن) معیار نیز به دست نمی آید مگر با انتقال ناخودآگاه به خودآگاه تا شخص بتواند به مقهور (لذت فهمیدن) نگردد و حقیقت را درک کند وگرنه به هر آموخته ی خود ارزش سنگینی قائل خواهد شد و در این قرن 21 پیرو ارتجاعی افلاطون و ارسطو خواهد شد و تحریفات محی الدین را عین روح اسلام خواهد دانست و نسبت به آن تعصب شدید خواهد ورزید.
نویسنده ی این اثر گرانبار به توضیح و تبیین این موضوع پرداخته است.
لذت فهميدن ـ لذت درك حقيقت
در مباحث جلد اول و جلد دوم [کتاب محی الدین در آیینه ی فصوص] سعي كرده ام در حد توان منشأهاي اشتباه و خيزشگاه هاي انحراف را پيدا كنم و توضيح دهم در اين جا يكي ديگر از «منشأ اشتباه»ها و يكي از عوامل انحراف را توضيح مي دهم: به سه قاعده در علم انسان شناسي توجه فرمایيد:
1ـ انسان موجودي است كه از فهميدن هر سخن و هر مطلب لذت مي برد، لذتي كه (براي بعضي ها) بالاتر از آن لذتي نيست. و اين يك نعمت بزرگ است كه خداوند به بشرعطا فرموده است.
2ـ انسان موجودي است كه نسبت به هر چيز كه برايش لذت بخش باشد به طور ناخودآگاه ارزش وافر، مي دهد و به آن تعصب مي ورزد.
3ـ به دليل سنخيت شديد «لذت هاي معنوي» با ضمير ناخودآگاه، انسان بيش تر به آن وابستگي پيدا مي كند.
اكنون يك طلبه يا دانشجوي جوان را به نظر بياوريد، به درس استاد ارسطوئيات يا استاد تصوف، گوش مي دهد او به هر ميزان كه از آن درس مي فهمد لذت مي برد. و چون لذت معنوي است به شدت در ضمير ناخودآگاه او جاي مي گيرد. و انسان اين چنين موجودي است.
و اگر اصل «اتحاد عاقل و معقول»، «اتحاد عالم و معلوم» ملاصدرا را بپذيريم آن چه آن شاگرد ياد مي گيرد عين شخصيت او مي شود بل عين وجود او مي شود.
و همين اصل و اصول در «انسان شناسي» است كه قلم و بيان ليبرالانه را به شدت موفق و كامياب مي كند. و هنر «القاء به ضمير ناخودآگاه» در اين زمينه روح بشر، تأثير معجزه آسا، دارد. در مقالات مقدماتي جلد اول، مبحث «قلم مكتبي و قلم ليبرالي» شرح دادم كه يك ليبرال از ضمير ناخودآگاه مخاطب استفاده مي كند. اما يك مكتبي نمي تواند اين كار را بكند او چاره اي ندارد كه ناخودآگاه مخاطب را ابتدا به خود آگاه او منتقل كند سپس سخنش را به او بگويد.
اينك در موضوع بحث ما، يك طلبه جوان يا دانشجوي جوان بايد كاملاً آگاه باشد و به حدي مسئله برايش روشن شود كه مقهور «لذت فهميدن» نگردد. بل در صدد «لذت درك حقيقت» باشد. لذت فهميدن كور و نابينا است. اما لذت درك حقيقت و رد باطل، عين بصيرت و آگاهي است. فهميدن هر مطلب «علم» نيست علم فقط «درك حقيقت» است. كسي كه به فرق ميان «لذت فهميدن» و «لذت درك حقيقت» توجه نكند مصداق آيه ((كمثل الحمار يحمل اسفاراً)) خواهد بود.
موضوع بس مهم: چرا انسان ها در شناخت ماديات و محسوسات، دچار اختلاف فرقه اي نمي شوند؟ مثلاً حتي يك شراب خوار حرفه اي هم مي داند كه شراب چيز بدي است. اما در مسائل معنوي، طول تاريخ پر است از فرقه ها، بينش ها، مذهب ها، جهان بيني هاي مختلف و متضاد و متناقض. منشأ اين همه اختلافات كه بيش ترين خون ريزي ها را داشته همين اشتباه ميان «لذت فهميدن» و «لذت درك حقيقت» است و بس.
اين جاست كه مي بينيم، صوفيان مدرن باورهاي صوفيان را «لطايف» و «ظرايف» مي نامند. راستي هم، اگر خودآگاه شخص تحرك نكند و شخص در همان محكوميت و سلطه ضمير ناخودآگاه خود بماند، سرايش هاي صوفيان بس لطيف و بس ظريف است. كسي كه مثنوي را مي خواند اگر بدون «معيار» بخواند بي ترديد مجذوب آن خواهد شد. و اگر با «معيار» بخواند درك خواهد كرد كه مثنوي فقط ارزش هنري دارد نه علمي. و نه هستي شناسي. بلي نكته هاي مهمي در انسان شناسي و هستي شناسي دارد ليكن اگر با معيار بررسي شود از جهت «نظام» و سازمان افكار، سخت دچار تناقضات، جبر، تخيل و… است.
معيار نيز به دست نمي آيد مگر با انتقال ناخودآگاه به خودآگاه، تا شخص بتواند مقهور «لذت فهميدن» نگردد تا بتواند حقيقت را درك كند وگرنه به هر آموخته خود ارزش سنگيني قائل خواهد شد و در اين قرن 21 پيرو ارتجاعي افلاطون و ارسطو خواهد شد و تحريفات محي الدين را عين روح اسلام خواهد دانست و نسبت به آن تعصب شديد خواهد ورزيد.
و امروز اين بزرگ مشكل ما است با صدرائيان گرامي. و در همين نكته و نقطه است كه معلوم مي شود چه كسي متعصب خشك مزاج است و چه كسي آگاهانه سخن مي گويد. بلي انسان بايد تعصب داشته باشد اما تعصب دو نوع است:
1ـ تعصب به «لذت فهميدن».
2ـ تعصب به «لذت درك حقيقت».
وبريسم، و ليبراليسم غربي به دليل عدم درك اين نكته، تعصب را مطلقاً نفي مي كند. اما در عمل متعصب ترين مردم دنيا خودشان هستند. و تنها در اين مسئله به اصل خودشان عمل مي كنند كه «علم ايدئولوژي را نمي دهد». علم شان تعصب را مطلقاً نفي مي كند اما ايدئولوژي شان تعصب را به طور مطلق و به مثابه اولين خشت پايه اي در خود جاي مي دهد. و گرنه در همه مسائل علم شان ايدئولوژي شان را تعيين مي كند. امان از دست تناقض.
باور به «تجرد روح» و آثار شوم آن: در اين دو مجلد و نيز در «نقد مباني حكمت متعاليه» به طور مكرر عرض كرده و توضيح فلسفي داده ام كه در عالم كائنات (مخلوقات) هيچ چيز مجرد از زمان و مكان نيست. در اين جا در صدد تكرار آن نيستم مي خواهم يكي از نمونه هاي شُوم مقهور بودن در قبال «لذت فهميدن» را بياورم تا خطر اين مقهور بودن بيش تر شناخته شود:
راديو معارف، 17/6/83 استاد بزرگواري ـ سوگند به خدا از ته دل مي گويم: استاد بزرگوار ـ مي فرمود: در قيامت «متي»، «أين» ـ كي و كجا برچيده مي شود. يعني در قيامت «مكان» و «زمان» برچيده مي شود.
در انكار معاد جسماني صريح تر از اين نمي توان سخن گفت. عالَمي كه فارغ از زمان و مكان باشد نمي تواند هيچ سنخيتي با جسمانيت داشته باشد. آيا سيب بهشتي «به هر ماهيتي كه تصور شود» قطر معيني ندارد؟! وجود حوري بهشتي ـ كه خداوند به حضرت استاد خواهد داد ـ عرض، طول، قد، قامت، ندارد؟! حافظ در بهشت در شمايل قد سروين نگار غزل سرایي نتواند كرد؟! درخت بهشتي، انسان بهشتي و… و… هيچ كدام تعين و تشخص نخواهد داشت؟!
اين فرمايش استاد نه تنها معاد جسماني را به باد فنا مي دهد بل آن «معاد مثالي» ملا صدرا را نيز از بين مي برد. و دقيقاً هيچ فرقي با انكار معاد، ندارد. زيرا «مثال» و «تمثل» نيز بدون «حدّ» و بدون «بُعد» امكان ندارد و محال است. و حدّ و بُعد عين مكان هستند. فرمول در مورد مخلوقات:
1. مكان ـ حدّ = مكان ـ مكان = صفر = عدم.
2. مكان ـ بعد = مكان ـ مكان = صفر = عدم.
3. بُعد = حدّ = مكان = وجود مخلوق.
بي نهايت فقط خداست. موجود مخلوق محدود است. پس:
4. موجود محدود ـ حدّ = صفر = عدم.
استاد نيز مانند مولوي: بهشت و جهنم را انكار فرمايد و بگويد:
پس عدم گردم عدم چون ارغنون گويـدم انـا اليه راجـعون
اما مولوي نيز به عدم محض قائل نيست بالاخره چيزي به نام «ارغنون» باقي مي گذارد كه آن ارغنون بگويد: انّا لله وانا اليه راجعون. اما استاد همين قدر نيز باقي نمي گذارد.
لذت فهميدن: اكنون ببينيم: استاد كه درياي معلومات است چرا به اين دام گرفتار آمده است؟ وقتي كه ارسطوئيات را درس خوانده و به راستي آن را بهتر فهميده و لذت فهميدن را چشيده و به قول ملاصدرا آن علم به شخصيت بل به وجود استاد تبديل شده (اتحاد عالم و معلوم) و چون از جمله اصول ارسطوئيسم موارد زير است:
1ـ برخي از موجودات، مجرد از زمان و مكان هستند.
2ـ موجود مجرد برتر و افضل از موجود غير مجرد است.
3ـ غيرمجردها نيز (به ويژه انسان) مي رود كه كمال يابد و به مجرد تبديل شود.
نتيجه:
1ـ پس چه چيزي برتر و والاتر از انسان در قيامت. پس بايد انسان نيز مجرد شود.
2ـ وقتي كه انسان بهشتي مجرد باشد بايد محيط زندگي او يعني خود بهشت و متعلقاتش نيز مجرد باشد.
نتيجه نهایي: پس بايد «متي » و «اين» ـ كي و كجا ـ در قيامت برچيده شود.
نتيجه نهایي تر: پس بايد همه آيات قرآن و تعليمات پيامبرصلی الله علیه و آله و سلم و آل علیه السلام، احاديث و سنت، كنار گذاشته شود و علي الاسلام السّلام.
اما اگر استاد گرامي تر از پدرم، مقهور «لذت فهميدن» نمي گشت به اين جا نمي رسيد تا چه رسد به ديگر صدرائيان محترم.
انفعال: شايد اين تكرار بي فايده نباشد: خيلي از مباحث ارسطوئيان «علم» نيست «التزام قهري» است. «فعل» نيست «انفعال» است. چون به «صدور» عقيده دارند ناچار هستند وجود «شرّ» را انكار كنند. زيرا از خدا شرّ صادر نمي شود. و چون صادر اول را از خدا صادر مي كنند چاره ندارند آن را «مجرد» بدانند و در پي آن و به تبع قهري آن يك عالَم به نام «عالم مجردات» درست كنند. و نام اين «انفعال»ها و «بيچارگي»ها را «علم» و فلسفه مي گذارند(!!!) و دريایي از تناقض راه مي اندازند در حالي كه «بطلان تناقض» پايه اوليه ارسطوئيات است.
انقلاب و ارتجاع
انقلاب عظيم ما ـ كه عظمت آن در متحول كردن جامعه جهاني بشر، چندين برابر انقلاب فرانسه است. انقلاب فرانسه فقط اروپا را متحول كرد اما انقلاب ما كل جهان را، كه در مقالات مقدماتي جلد اول مقداري اندك توضيح داده ام. اين انقلاب كه براي تاريخ كل بشريت يك فصل جديد باز كرد و مجبور كرد كه بشريت و تاريخ در بستر جديدي حركت كنند (نه فقط ايران يا جامعه اسلامي) ـ در مسئله «علم و انديشه» براي خود ملت ايران يك ثمره بزرگ علمي آورده است. ليكن در كنار آن بخشي از علوم ما، در اثر اشتباه خودمان دچار آفت شده و ما در درون انقلاب در اين موضوع دچار ارتجاع شده ايم:
ما مردم عقب مانده، در اثر انقلاب، در علوم تجربي به راستي انقلاب بزرگ ايجاد كرده ايم: جبران سازي استاتيك، سلول هاي بنيادي، علوم اتمي، هواپيماسازي، داروسازي، علوم پزشكي، علوم كشاورزي، سدسازي، نيروگاه سازي و… و… كه پيش از انقلاب از ساختن يك پل درون شهري براي روگذر و زيرگذر عاجز بوديم. اين پيشرفت ها را ديگران كه از خارج به ما نگاه مي كنند خيلي بهتر و فرازتر از خودمان مي فهمند. زيرا اين خاصيت بشر است كه آن چه دارد را بهتر نمي شناسد. زيرا هميشه در صدد به دست آوردن چيز بيشتر است. و شايد اين ويژگي، مثبت نيز باشد.
اما در علوم انساني دچار شوم ترين ارتجاع شديم. منشأ اين ارتجاع باز به «ضمير ناخودآگاه ما» بر مي گردد. چون اساس دين به 1400 سال پيش برمي گردد گمان كرديم كه بايد با دين نيز با همان حال و هواي 1400 سال پيش برخورد كنيم. و عجيب تر اين كه در اين عقب گرد باز روي ريل جريان علوم اسلامي حركت نكرديم دچار ارسطوئيات يونان و جوكيات هندي شديم كه ريل هر دو از «خيال» و «ايده آليسم» ساخته شده است.
عامل ديگر: پس از پيروزي انقلاب متوجه شديم كه نسبت به اقتضاي عظيم انقلاب، اسلام شناس ناب، خيلي كم داريم و نتوانستيم اشتهاي مبارك انقلاب را تغذيه كنيم. در اثر كمبود افراد اسلام شناس، افرادي باسواد و عالم اما صرفاً اديب يا فقيه را به دانشگاه ها سرازير كرديم كه با همه علم شان زبان دانشجو را نمي دانستند، دانشجو نيز نه روحيه اينان را درك مي كرد و نه از علم شان بهره لازم را مي برد.
در سال 59 تعداد 60 نفر از حوزه علميه قم به حضور شهيد بزرگ بهشتي (در كاخ دادگستري) رسيديم من سخن گوي گروه بودم نظر گروه را در مورد برخي مسائل گزارش دادم شهيد دكتر بهشتي آهي كشيد و گفت: ما جهان گيري كرديم اي كاش بتوانيم در بُعد اسلام شناسي جهان داري بكنيم اما كماً و كيفاً در اين موضوع دچار مشكل هستيم تنها متدين بودن و فقه دانستن (گر چه هر دو ضرورت دارند) كافي نيست بايد به فلسفه هاي مختلف پاسخ دهيم.
درست است وقتي بيدار شديم كه به جاي فلسفه اسلام و قرآن، آميزه هایي از ارسطوئيات و جوكيات را به جامعه داده ايم كه هر دوي آنهارا جهانيان قرن هاست به موزه سپرده اند.
به شدت دچار خيال پردازي شديم به حدي كه جهان محسوس را به سخريه گرفتيم و به پشيزي نخريديم، چنان شكافي ميان علماي تجربي و علماي علوم انساني ايجاد كرديم كه در هيچ برهه اي از تاريخ چنين شكافي وجود نداشت. آيات ناظر به علوم تجربي به ويژه آياتي كه يك كيهان شناسي كامل را توضيح مي دهند و نيز آياتي كه به «ذره» و ذرات و اتم شناسي ناظرند و نيز آن همه درياي احاديث در علوم بهداشتي، حفاظت محيط، نحوه رفتار با طبيعت، با حيوان با … و… را با قاطعيت تمام كنار گذاشتيم.
تنها يك مورد در قرآن لفظ «علما» درباره امت اسلام آمده آن هم فقط درباره علماي تجربي:
((أَ لمْ تَرَ أَنَّ الله أَنزلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ ثَمراتٍ مُختَلِفاً أَلوانُها وَ منَ الْجِبال جُدَدٌ بيضٌ وَ حُمْرٌ مُختَلِفٌ ألوانُها وَ غَرابيبُ سُود (1) وَ منَ النَّاس وَ الدَّوَابِّ وَ الأنعامِ مُختَلِفٌ أَلوانُهُ كذلِكَ إِنَّما يَخْشَى الله مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ إِنَّ الله عَزيزٌ غَفُورٌ (2)))
و يك مورد نيز درباره بني اسرائيل آمده كه ظاهراً به عالمان علوم انساني شان ناظر است.
آيات و احاديث ناظر به انسان شناسي، روان شناسي، جامعه شناسي، و… را تنها به اخلاق سوق داديم. يك علم اخلاق درست كرده ايم كه سرش آماسيده و به بزرگي كره زمين شده اما تنش نحيف لرزان بل مبتني بر «هيچ» است. زيرا هنوز هم هنوز است «رابطه اخلاق با كانون وجود انسان» را نه روشن كرده ايم و نه توضيح داده ايم. اين اخلاق به درد مومنان متعبد مي خورد، نه به درد مومن محقق و نه به درد پاسخگوئي بر مخالفين و غربيان كه اساس اخلاق را «اعتباري» مي دانند. وقتي كه حتي يك قدم در علم «انسان شناسي» قرآن و اهل بيتعلیه السلام بر نداشته ايم چگونه مي توانيم اين «رابطه» را خودمان بفهميم تا چه رسد به ديگران بفهمانيم.
بيل و كلنگ به دست گرفته ايم گور ارسطو، محي الدين، افلاطون، جوكيان هندي، مرتاضان بلندترين نقطه هاي تبت، راهي مي كنيم و هي پر مي كنيم، كه هانري كربن پيش تر زمينه اش را براي ما آماده كرده بود. به دهان هر كدام از ما تكه اي آدامس پلاستيكي گذاشته اند كه تا قيامت بجويم هم چنان هست نه مزه اي دارد و نه نيروي غذایي اي، گيرم كه هر كدام از طلبه هاي جوان و دانشجويان جوان ما در يونانيات بهتر، بالاتر و متخصص تر از افلاطون و ارسطو باشند و در جوكيات بهتر از هندوئيان و بودائيان شوند و در تصوف صوفي تر و عارف تر از حلاج، جنيد و محي الدين شوند، آيا كسي نيست بگويد «ثم ماذا»؟ فايده اين ها چيست؟! كجاي دنياي ما و كجاي آخرت ما را آباد خواهند كرد ـ؟! آيا همه اينها به قدر كار يك روز آن كارگر كارخانه يا كارگر كشاورز فايده اي به اين ملت و مردم و انقلاب دارد؟
اما اگر اين جوانان، امام صادقصلی الله علیه و آله و سلم شوند ـ شبيه او شوند ـ چه ها كه به دست ما نمي رسد آن قدر برخوردار مي شويم كه جهانيان را مبهوت بل مجذوب تشيع كنيم. تنها در دانش «ايمني» كه امروز از علوم ضروري دنياي صنعتي است يك كتاب 730 صفحه اي نوشته ام، كه از نصف آيات و احاديث مربوطه استفاده كرده ام. اين «نوشته ام»، «ام» كه مي گويم والله خجالت مي كشم امّا ناچارم اگر چه بویي از منيت نيز بدهد.
در جلد اول از يك «نسل مبارك» در حوزه نام بردم عرض كردم بايد به آنان ميدان داده شود بايد آنان را از جوّ مسموم ارسطوئيات و جوكيات نجات داد تا علوم اسلامي سيل آسا به راه افتد. تا اين ارسطوئيات و جوكيات بر ما مسلط است هم خودمان مهجور خواهيم ماند و هم مكتب قرآن و اهل بيتعلیه السلامرا مهجور و محجوب، نگاه خواهيم داشت. بزرگ ترين حجاب ميان ما و علوم قرآن و آل محمدصلی الله علیه و آله و سلم همين سلطه ارسطوئيات و جوكيات است و بس.
دشمن نيز هم مكتب امام صادق علیه السلام را بهتر مي شناسد و سخت از آن در هراس است و هم اين «حجاب اكبر» متشكل از ارسطوئيات و جوكيات را، و با هزار زبان وعمل ما را بر هر چه ضخيم تر كردن اين حجاب، تشويق مي كند. همگي شيعه هانري كربن شده ايم.
به مغز ما فرو كرده اند: «حديث عشق و ايمان است قرآن». اين سرود نيست لالاي خواب سنگين است. سرود بيداري و صحيح و حيات بخش اين است: «حديث عقل وايمان است قرآن». «حديث علم و ايمان است قرآن». البته اگر صدرائيان گرامي اجازه بدهند اسلام نيز بهره اي از «عقل» داشته باشد و اين مهر ستم گرانه و كثيف «منقول» را از روي قرآن و حديث بردارند.
شخصيت زدگي: استاد شخصيت زده آن هم زدگي كه به 2300 سال پيش و عصر كلاسيك يعني عصر افسانه اي يونان مي رسد. شاگرد شخصيت زده كه برخوردش با مطالب استاد متعبدانه و با خود استاد مشعوفانه است. حديث:
((عن الصادق علیه السلام: من دخل في هذا الدين بالرّجال، اخرجه منه الرّجال كما ادخلوه فيه، ومن دخل فيه بالكتاب والسّنة زالت الجبال قبل ان يزول)) (3)
حديث سلسلة الذّهب
كلمه: لا اله الاّ الله
مسافرت امام رضا علیه السلام از مدينه به مرو، عوامل و انگيزه ها واهداف زيادي داشت. اين جا به مناسبت بحث اين كتاب، تنها يكي از آنها بررسي مي شود:
نيشابور يكي از شهرهاي بزرگ و پرجمعيت آن زمان در كنار بزرگ ترين شاه راه جهاني قرار داشت. پيش تر به شهرهاي دوردست نيز خبر رسيده بود كه امام رضا علیه السلام هنگام عبور از نيشابور با مردم سخن خواهد داشت. از هر شهر و دياري مردم سوار بر شتر و استر و اسب روي به نيشابور نهادند.
در روز موعود كاروان امام به ميان انبوه مردم وارد شد. قبلاً داربست هاي چوبي به صورت دكل هایي با سه متر ارتفاع در فواصل معين درست شده بود. بالاي هر كدام از آنها مردي داراي حنجره قوي و صداي بلند ايستاده بود. اين مردان سخنان گوينده را جمله به جمله از همديگر مي گرفتند و آن را با صداي بلند تكرار مي كردند كه به ا نتهاي اجتماع مردم برسد.
مردم توقع داشتند امام دست كم يكي دو ساعت براي اين انبوه جماعت كه 12.000 قلمدان آماده نوشتن سخنانش بود، سخنراني كند. اگر همه با سوادها اعم از صاحبان قلمدان آماده و آنان كه به حفظ شان متكي بودند و قصد نوشتن را نداشتند روي هم رفته 20.000 نفر باشد بايد مجموع مردم حاضر مطابق فرهنگ آن روز اعم از باسواد و بي سواد دست كم بيش از 500.000 نفر باشد.
بنابراين هم آنان حق داشتند آن توقع را داشته باشند و هم علاقه امام به مردم، ايجاب مي كرد كه براي آنان مطالب زيادي را ياد بدهد. فرصت خوبي بود از آغاز اسلام تا آن روز هيچ محفل علمي و فرهنگي با اين عظمت رخ نداده بود. همه يقين داشتند حتي براي ارج نهادن به حضور مردم هم باشد، امام سخنان زيادي را خواهد گفت ونويسندگان طومارهاي بلندي را آماده كرده بودند.
كاروان وارد وسط جمعيت شد و شتري كه كجاوه امام را حمل مي كرد در مركز جمعيت ايستاد. پرده كجاوه از هر چهار جانب كنار رفت، مردم با مشاهده امام هلهله اي عظيم و شادي بي سابقه اي نشان دادند، مردان دكل ها مردم را ساكت كردند:
بسم الله الرحمن الرحيم. دكل هاي مقدم آن را به رديف دوم تكرار كردند و رديف دوم به سوم و… و جملات بعدي نيز تكرار مي شد و حافظان حفظ مي كردند و كاتبان مي نوشتند. برخي منابع تعداد قلمدان ها را 24.000 نوشته اند.
((حدثني ابي موسي بن جعفر الكاظم، قال حدثني ابي جعفر بن محمد الصادق، قال حدّثني ابي محمد بن علي الباقر، قال حدثني ابي علي بن الحسين زين العابدين، قال حدّثني ابي حسين بن علي شهيد ارض كربلا، قال حدّثني ابي امير المؤمنين علي بن ابي طالب شهيد ارض الكوفة، قال حدّثني اخي وابن عمّي محمد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم، قال حدّثني جبرئيل، قال سمعت ربّ العزّة سبحانه وتعالي يقول: كلمة لا اله الا الله حصني ومن دخل حصني امن من عذابي))
پرده ها كشيده شد و كاروان حركت كرد.
چندين پرسش اساسي در اين ماجرا هست از قبيل:
1ـ چرا امام در حال گذر و به طور عبوري با آن محفل بزرگ برخورد كرد؟!
2ـ چرا فقط يك سخنراني چندين جمله اي ـ؟!
3ـ مردم از چند روز پيش تر با تحمل زحمات، از راه هاي دور به آن محفل آمده بودند استحقاق دريافت مطلب بيش تر را نداشتند؟!
4ـ 12.000 يا 24.000 قلمدان تنها براي يك حديث؟!
5ـ اگر مردم اين رفتار امام را منفي تلقي كنند نتيجه اش نقض غرض امام نخواهد بود؟!
6ـ ائمه طاهرين علیهم السلام هرگاه مي خواستند سخن را از رسول اكرم صلی الله علیه و آله و سلم نقل كنند به طور مستقيم نقل مي كردند و خيلي كم ديده شده كه پدران شان را يك به يك در سلسله سند بياورند ـ(؟).
7ـ ائمه طاهرين علیهم السلام كارشان، نقش شان، بل وظيفه امامتي شان ايجاب مي كرد از فرصت ها استفاده كنند و مي كردند حتي گاهي به دنبال يك نفر مي رفتند تا او را پيدا كرده و مطلبي را به او ياد بدهند، اينك امام علیه السلاماجتماع به آن انبوهي را رها كرده و مي رود…(؟!)
8 ـ با شهادت امام كاظمعلیه السلام و پيدايش «توقف» واقفيه، اكثريت سران شيعه از پذيرش امامت امام رضاعلیه السلام سرباز زده اند و امامت در مدينه بي مشتري مانده است. و يكي از انگيزه هاي امام در اين سفر آزاد كردن امامت از اين زندان بود كه واقفيه آن را به وجود آورده بودند. مردم به سراغ امام نمي رفتند اينك امام شهر به شهر به سراغ مردم مي رود و سيلي از امامت به راه انداخته است (رودخانه طوفنده از مدينه تا مرو) اما در نيشابور مسئله را اين چنين بي ارزش تلقي مي كند ـ؟!
9ـ پس از گفتن تنها يك حديث بي درنگ حركت مي كند. رفتاري كه با روال خود آن حضرت سازگار نيست؟
10ـ توقع مردم (كه هم يك توقع معقول بود و هم به جا) بي پاسخ ماندـ(؟)!
11ـ امام در فاصله اي از نيشابور (قرية الحمراء) ظهر همان روز توقف مي كند و طبق روال كاروان ها اقامت مي كند اما براي اجتماع به آن عظمت، وقت چنداني صرف نمي كند (؟)!
12ـ طومارهاي بلند كه براي نوشتن مطالب زياد آماده شده بودند، سفيد ماندند(؟)!
13ـ پيام اين حديث ممكن است بعضي از مردم را جرئ كند وتنها به گفتن لا اله الا الله بسنده كنند(؟!) و به همين دليل (ظاهراً) تا آن روز به طور ويژه در نزد خود اهل بيت مانده بود و امامان پيشين آن را بدين صراحت اعلام نكرده بودند(؟!)
14ـ همه بيانات و تبيين هاي امامان علیه السلام امر و حكم و قول خدا است «ما ينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي»[4]، چرا اين حديث با سلسله سند از خود خدا نقل مي شود؟
15ـ و بالاخره از ميان آن همه مسائل اصول دين، خداشناسي و هستي شناسي و احكام شريعت، براي چنان محفلي بزرگ اين يكي انتخاب مي شود؟
پس لابد حكمت بزرگي در اين كار هست اين حكمت كه اين همه ويژگي و خصوصيت دارد و حالت كاملاً «استثنائي» به رفتار امامعلیه السلام داده است چيست؟ و چه بوده است؟
پاسخ: اين حكمت عظيم عبارت بود از نجات دادن«لا اله الا الله» از زير كارد صوفيان كه آن را ذبح مي كردند. بل عبارت بود از احياي مجدد آن، كه آن را ذبح كرده و كشته بودند.
امام حتي يك مسئله ديگر در آن مجمع عام نگفت تا جان كلام دقيقاً محفوظ بماند. رفتار استثنائي كرد تا تاثير استثنائي بگذارد. همه چيز را فداي «لا اله الا الله» كرد، حتي اگر بعضي ها رفتار ايشان را به زير سؤال ببرند. اگر پياده مي شد و با خوش وبش آن را مي گفت يك مسئله معمولي تلقي مي گشت و كاربردش را از دست مي داد.
اگر اين گفتار امام بعضي ها را جرئ كند ليكن در مقابل، معنايش اين است كه همه دين همان «لا اله الا الله» است. اگر از يك ديدگاه تنها يك حديث گفته است از ديدگاه ديگر همه اسلام، اصل و فرع اسلام، و كل اندام پيكر اسلام را تبيين كرده است.
تك تك سلسله سند را مي شمارد تا حتي خوارج و ناصبيان نيز نتوانند در آن خدشه كنند. زيرا خوارج كه قاتل علي علیه السلام بودند در صدق حديث علي علیه السلام ترديد نداشتند.
همه فرقه هاي اسلام نام اين حديث را «سلسلة الذّهب» گذاشتند. و اين كار شيعه نبود. زيرا به نظر شيعه هر سخن كه معلوم مي شود سخن امام است. سلسلة الذهب است. شيعه از اين سند دچار هيچ شگفتي نمي شود.
حديث را به خود خدا مي رساند تا بفهماند: اگر «حديث قدسي» هست بايد اين چنين باشد نه مانند ادعاهاي بي سند صوفيان.
صوفيان بر اساس عقيده شان به «وحدت وجود» كلمه «لا اله الا الله» را چيز زايد و «نعوذ بالله» يك چيز بيهوده مي دانستند. در آن زمان مسافرت امام رضاعلیه السلام، تصوف فارسي به ويژه در خراسان به ويژه به مركزيت نيشابور طوفاني به پا كرده بود. جوكيات را از هند و شمال افغانستان مي گرفت و صوفيان عرب را در ممالك عربي نيز تغذيه مي كرد. چه غوغاي عجيبي بر پا شده بود(!!!)
اين است امام و اين است امامت و اين است كه ((لولا الحجّة لساخت الارض باهلها)). در اين قبيل نكات معني و اهميت امامت خودش رانشان مي دهد، امام «لا اله الا الله» را نجات مي دهد و داد. كمر تصوف را شكست وگرنه اين تهاجم طوفنده كه به شدت از طرف خلفا و سلاطين مقتدر تشويق و تاييد و تغذيه مي شد چيزي از اسلام باقي نمي گذاشت.
اما صوفيان كه تصوف را نون داني خوبي يافته بودند دست بردار نبودند، بعدها مولوي كه خود متولد حوالي بلخ و در همسايگي مجسمه هاي بزرگ بودا بود به صورت يك انبان پر از جوكيات وارد قونيه شد و هر چه او در مثنوي دارد ترجمه مثال ها و سخنان جوكيان است كه آنها را با احاديث جعلي در هم آميخت و يك دين التقاطي از جوكيات و حديث هایي كه فقط خودش جعل كرده مانند «موسي و شبان» حتي آن ماجرا كه براي علي علیه السلام ساخته است كه دشمن را در ميدان جنگ رها كرد و از نو با او جنگيد كه مبادا خللي در نيت باشد:
گفت من تيغ از پي حق مي زنم بنده حقم نه مامور تنم
فرد شيعه ساده هم گمان مي كند كه مولوي يك شأن بزرگي براي علي علیه السلام نسبت مي دهد، در حالي كه در اين داستان اول عصمت عليعلیه السلام را انكار مي كند او را دچار نفس پرستي مي كند سپس درست مثل يك توبه كار از غضب نفساني بر مي گرداند. جنگ هاي علي علیه السلام مشخص است در كدام جنگ اين ماجرا اتفاق افتاده است؟ واعظ شيعه در بالاي منبر اين مزخرفات مولوي را با آب و تاب مي گويد و توجه ندارد كه اولاً چنين حادثه اي وجود نداشته، ثانياً اين ذم علي علیه السلام است نه مدح او. و كلاه صوفيان اين چنين به سر او مي رود.
اين تاريخ و اين شما اين رفتار علي علیه السلام كي، كجا، و در چه زمان و مكان، رخ داده است؟ ـ؟ـ؟ مولوي با كلّي گویي مي گويد «در غزا بر پهلواني دست يافت» كدام غزا كدام پهلوان ؟ـ!؟ آن شيعه ساده مي نويسد: عمروبن عبدود. هيچ توجه نمي كند كه چنين چيزي سند قابل قبول ندارد و از جعل های افرادی مانند مولوی است که طبری آن را آورده و سپس شايع شده است.
اگر مولوي علي علیه السلام را «افتخار هر نبيّ و هر ولي» مي داند جنيد، محي الدين، با يزيد بسطامي را نيز افتخار هر نبي و هر ولي مي داند. مرادش هم از ولي «ولايت تعميمي» است.
مولوي هر چه دارد يا ترجمه جوكيات است يا جعل حديث و چيزي از خود ندارد مگر سرايش هنرمندانه آنها كه بلي: انصافاً سراينده هنرمند است و ارزش هنري او از نوادر و به اصطلاح مظهر نبوغ هنري است.
مولوي از نو به ذبح لا اله الا الله كمر بست و آن را «جاروي بي مصرف» ناميد:
داد جارویي به دستم آن نگار گفت ازين دريا بر انگيزان غبار
هنر را ببين، وقتي كه خود من اين شعر را مي نويسم تحريك مي شوم كه آن را با آهنگ ويژه مثنوي با صداي بلند بخوانم زيرا علاوه بر هنر فوراً شيطان آدم را تحريك مي كند زيرا شيطان هميشه در كمين است به ويژه در مورد «لا اله الا الله».
پس از آن كه ملاصدرا صوفي شد افكار صوفيانه او در ميان شيعه مي پلكيد تا سبزواري سر بلند كرد اين بار شعر مولوي سنّي از حلقوم يك شيعه بيرون آمد و او آن را ترنّم كرد و به قلم آورد اما باز به جایي نرسيد.
هانري كربن آمد و موج تصوف محي الدين و صدرائي را در ايران به حركت آورد. اينك چشم مان به يك «الهي نامه» جديد از عارف نام دار روشن شد:
الهي: حسن تویي و حسن حسن نما است.
از گفتن نفي و اثبات شرم دارم كه اثباتيم، «لا اله الا الله» را ديگران بگويند.
توضيح: اين آقا عنوان «جاروي بي مصرف» را برداشته و «لا اله الا الله» را «نفي و اثبات» نام گذاشته است، نفي آن «لا» است و اثبات آن «الاّ الله» و از گفتن آن عار دارد؟!! اي واي بر ما … طرف مستقيماً به جنگ با امام رضا علیه السلام برخاسته است بلكه با خدا مي جنگد.
او «لا اله الاّ الله» را «شرم آور» مي نامد.
كسي كه به «همه چيز خدایي» معتقد است و پيرو شعار «اعلم انّ واجب الوجود كلّ الاشياء» ملاصدرا، است، بايد از گفتن «لا اله الاّ الله» شرم داشته باشد.
مي دانيم كه بت پرستان قريش به «الله» عقيده داشتند تنها به زير بار «لا اله الاّ الله» نمي رفتند.
خدا در قرآن همه جا «لا اله الاّ الله» گفته، «لا اله الاّ الله» نور چشم پيامبر و جان دين اوست كه ابوجهل از گفتن آن شرم كرد و ابوسفيان تا آخر عمر آن را با شرمساري منافقانه به زبان مي آورد.
نمي دانم چه بگويم؟ چه بگويم كه از گفتار خودش روشن تر واضح تر و گوياتر باشد پس بايد چيزي در مورد سخن او نگفت بايد از همه ما پرسيد كه: … !؟!
و اين است معناي «تسخير قم» اين عُشّ آل محمدصلی الله علیه و آله و سلم و اين حرم اهل بيتعلیه السلام. آن سيد حيدر آملي اولين نفوذ دهنده تصوف به شيعه، اين هم آخرين آملي كه قم را به قونيه تبديل كرده است.
فعلاً كاري با دين، آخرت، تشيع، نداشته باشيم چرا در فكر حفظ كشور، حفظ استقلال و حفظ انقلاب و حفظ روحيه دفاع، حفظ غيرت و… نيستيم!؟! تا كجا بايد «پاي وحدت بر سركفر و مسلمانان بزنيم»؟!
معقول و منقول ؛ معقول و مذهون
وحي و عقل:
كسي كه به قول صدرائيان، عقل اول است تبييناتش معقول نيست؟!
استاد از ملاصدرا نقل مي كند كه مي گويد: حديث «لشكر عقل و جهل» در اصول كافي با «عقل» قابل فهم نيست بايد آن را «تعبداً» پذيرفت.
عرض مي كنم: اول «جهل» را مطابق بينش اهل بيت علیهم السلام براي يك متخصص در «انسان شناسي» يا «روان شناسي» معني كنيد و برايش روشن كنيد كه اين مكتب «جهل» را در مقابل «عقل» به كار مي برد نه در مقابل «علم» و «علم بدون ايمان» را نيز «جهل» بل جهل اشدّ، مي داند. آن گاه حديث «لشكر عقل و جهل» را به او بدهيد و ببينيد آيا يك دريایي از علم در عرصه انسان شناسي و روان شناسي از آن برداشت مي كند يا نه؟ صدرا كجا و دريافت اين معاني كجا. مكتب اهل بيت علیه السلام روي حقايق و واقعيات كار مي كند صدرا در عرصه خيال و تخيل. «صدور» كجا و «ايجاد» كجا. و «صدر من الله» كجا و «خلق لا من شييء» كجا.
صوفيان مدرن مانند اسلاف شان بايد به دست و پازدن در «باتلاق صدور» ادامه دهند، قوانين خلقت را به خدا شمول دهند. و جز خود خواهي (كه جايگاهش در همان حديث مشخص شده) به نتيجه دنيایي نرسند كه هيچ، آخرت را هم بر باد دهند.
حديث مذكور، معقول و كاملاً قابل درك است. عرض كردم به دست يك متخصص بدهيد نتيجه اش را ببينيد. تنها عيبي كه اين حديث دارد اين است كه «مذهون» نيست زيرا صدرائيان فقط «به ذهنيات» معقول مي گويند نه به «حقايق» و «واقعيات». چشم بر جهان واقعي مي بندند و دهان مي گشايند و تخيلات را افاضه مي فرمايند.
هر گوينده سخن خود را به عقل مردم مي گويد غير از ارسطوئيان و صوفيان. و بايد به صوفيان سنتي آفرين گفت كه مردانه سخن گفتند و ادعاي خردورزي نكردند و مرتكب اين پررویي نشدند كه مانند ارسطوئيان خيالات صرفاً ذهني را «معقول» بنامند و مكتب واقع گراي قرآن و اهل بيت علیه السلام را «منقول» بنامند.
كدام «عقل» است كه حتي مفهوم ذهني «صدور» را بپذيرد؟! كدام عقل است كه نداند اگر خدا «مصدر» باشد بي ترديد «متغير» و «متحرك بالذات» خواهد بود؟! كدام عقل است كه بپذيرد «خدا بالقوگي ندارد بالفعل محض است» و نگويد كه «خدا نه قوه است و نه فعل بل خالق هر دو است»؟! و كدام… آيا همه آن 28 اصل را كه در «نقد مباني حكمت متعاليه» آورده ام باز در اين جا تكرار كنم؟! هر گوينده سخن و پيامش را به عقل مردم مي گويد (حتي افسانه سرايان) خواه گوينده دكارت باشد يا يك پيامبر، خواه افلاطون باشد و خواه عيسي علیه السلام، خواه صاحب وحي باشد و خواه نه.
پيام شبيه غذا است و عقل شبيه معده. و در تقابل هم گذاشتن وحي و عقل يك غلط است غلطي بزرگ. آورنده وحي از مخاطب خود مي خواهد كه سخنان او را بدون تحليل عقلي نپذيرد. بل آورندگان وحي بيش از ديگران از مخاطب مي خواهند كه در مورد پيام شان تعقل كند خردورزي بنمايد. مگر قرآن را نمي خوانيم تنها در مورد قوانين و امور حقوقي (به معني اعم) مي خواهد كه تعبداً برخورد شود و اين لازمه ضروري هر مكتب است حتي مكتب بي مكتبي ليبراليسم.
حديث «لشكر عقل و جهل» ربطي به فقه و فروع دين ندارد و به درد فقيه نمي خورد تا برخورد با آن نيز تعبدي باشد، مكتب قرآن و اهل بيت علیه السلام غير از فقه، در همه عرصه ها از خداشناسي و هستي شناسي گرفته تا انسان شناسي و روان شناسي نه تنها به تعقل دعوت مي كند بل تعبد و تقليد را در آنها محكوم مي كند. اگر عقل صدرایي به دريافت پيام و پيام هاي آن حديث نمي رسد، نرسد عيبي نيست. اما چرا حديث را به غير عقلي بودن محكوم مي كند؟!
مي گويند: انبياء با قطعيت و جزم انديشانه سخن گفته اند. بايد گفت: گويندگاني مانند افلاطون و ارسطو و… همگي با قطعيت سخن گفته اند و كاملاً جازمانه. بنابراين در اين مسئله صدرائيان نبايد با ديگران هم آوا شوند.
اما غربيان كه از زمان ماكس وبر، و به ويژه در اين اواخر مكتب پوپر، قاطعيت را رد مي كنند. حق دارند زيرا 6000 سال از عمر زيست مدني بشر مي گذرد در طول اين مدت (انبيا را كنار گذاشته) و به اين در و آن در رفتند، هر روز راهي رفته روز ديگر به سترون بودن آن پي بردند، و آن قدر اين تجربه عقيم را تجربه كردند نتيجه گرفتند كه بايد «قطع» و «يقين» را از عرصه آرزو نيز كنار گذاشت، آن چه «آب» ناميده مي شود اساساً وجود ندارد و آن چه هست فقط «سراب» است و بس. و اين نيست جز «سفسطه قرن بيستم»، كه انسان پيش رفته اعتراف مي كند به غير سفسطه به چيزي نرسيده است، و آن چه درك مي كند فقط شكم است و شهوت. و براي تامين آن آدم كشي است و اسلحه سازي و بس.
و شگفت اين كه هميشه سفسطه گران يا آنان كه نتيجه انديشه شان سفسطه مي شود ادعاي «خرد ورزي» كرده اند.
و خنده دار اين كه عطار نيشابوري كتابي دارد به نام «خردنامه» نويسنده اي كه «تذكرة الاولياء» را نوشته است كتابي كه انبان خرافي ترين خرافات است و تاريخ بشر نمونه اي مثل آن را در خرافات نديده. و از همين كتاب معلوم مي شود كه به نظر اينان «اولياء» يعني چه، يعني كي. در آغاز نامي از امام باقرعلیه السلام و در پايان نامي از امام صادق علیه السلام آورده كه آن همه اولياء را در وسط به خورد مغز خواننده بدهد. با اين همه خرافات گرایي سخيف، «خردنامه» هم مي نويسد.
رفتار حضرات در «معقول» ناميدن ارسطوئيات (كه انبان تناقض است) و «منقول» ناميدن اسلام درست به مثابه رفتار عطار است.
تعبدي كه استاد از صدرا در مورد حديث مزبور نقل مي كند در هيچ مكتبي، ديني، حتي در پوپريسم هم وجود و يا جايگاه ندارد تا چه رسد بر اسلام عقل گرا و مكتب قرآن واهل بيتعلیه السلام خرد ورز خدمت مي كنند.
هيچ گوينده اي نيست كه سخن خوب هم نداشته باشد.
يكي ديگر از منشأهاي انحراف:
در ميان سخنان هر ورّاجي نيز سخن خوب پيدا مي شود و اين دليل نمي شود كه مجموعه وراجي هاي او را «كتاب شناخت» يا «كتاب دين شناسي» بناميم. وقتي كه شخصيت آدمي دچار ضعف باشد با مشاهده يك «تيزهوشي»، «كلام زيبا»، «بيان شيوا» و يا «تمثيل خوب» از كسي، فوراً خودش را گم كرده و ناخودآگاه عقل و فكر و جانش در مقابل طرف حقير شده و مقلد او مي گردد.
اين نكته بل اصل بس مهم است كه آثار منفي آن بلاي «شناخت» در دين و آیين ما شده است.
در خلال سخنان ملاي رومي سخنان خوب نيكو و آموزنده زياد است. اما اين دليل نمي شود كه مسلمانان دين شان را از مولوي پلورئاليست، تسامح گرا، اباحه گرا، ياد بگيرند، درست است پلورئاليست ها مي توانند پيرو او باشند. اما اهل مكتب خواه مسلمان و خواه اهل هر مكتب ديگر حتي يك ماركسيست نمي تواند مكتبش را از يك پلورئاليست ياد بگيرد.
ليبراليسم نيز با همه اصول و فروعش با همه اقتضاهاي ضروري اش، اين حق را به يك فرد مكتبي مي دهد و معناي ليبراليسم يعني به همه كس حق دادن. و حتي هر ليبراليست آن فرد مكتبي را كه از يك پلورئاليست پيروي مي كند، احمق مي داند.
از هر ديدگاه، از نگاه هر انديشه مكتبي يا غير مكتبي، «پيروي يك مكتبي از يك پلورئاليست حماقت محض است»، چرا متوجه نمي شويم كه غربيان ما را به «حماقت» تشويق مي كنند!!؟ هانري كربن پيامبر تحميق بود و در ايران امتي به راه انداخته است.
مولوي در داستان (موسي و شبان) خدا را نيز پلورئاليست مي كند.
از جانب ديگر: اگر بناست هستي شناسي و دين شناسي را از هر متني ياد بگيريم چرا فردوسي كنار گذاشته مي شود؟! جرم او اين است كه به «غيرت»، «دفاع»، «مردانگي» و «دشمن شناسي» دعوت مي كند، انسان فارغ از غيرت دفاع و مردانگي و فارغ از دشمن شناسي را «انسان» نمي داند، «سازش با دشمن» را بزرگ ترين ننگ مي داند. و حتي زني را مي ستايد كه مانند گرد آفرين در مقام دفاع كار مردانه بكند. بديهي است اين بينش او با بينش مدرن مخنّث گرایي و نيز با فصل مستقل و ويژه «هم جنس گرایي اسفار» نمي سازد.
آيا هستي شناسي فردوسي بي ارزش است يا انسان شناسي يا انسان پروري و عقل آفريني او ضعيف تر از مولوي است؟ فرزانگي وحكمت فردوسي در خلال افسانه ها آمده، نكات آموزنده مثنوي نيز در امثله و افسانه هاي جوكيان. فردوسي صريح گفته است كه فهميده هاي خود را در لابه لاي افسانه آورده است، و اين مدعي است كه سرتاسر سروده هاي افسانه اي اش عين «شناخت» و «دين» است آن هم نه دين جوكيان، دين اسلام.
فردوسي هيچ حقيقتي را وارونه نكرده است. ليكن سخنان خوب و آموزنده مولوي در سازمان يك جهان بيني وارونه به كار رفته است و يك اسلام وارونه ساخته است. فردوسي هيچ اصلي از اصول دين را تحريف نكرده است و به جنگ لا اله الا الله نرفته است و آن را جاروي بي مصرف نكرده است و هيچ حرامي را مباح نكرده است اگر در محفل گِوان سخن از شرب گفته به فرهنگ باستان نسبت داده است.
براي آقايان فردوسي نمي تواند مانند مولوي، صدرا، حافظ و… اسوه و الگو باشد چرا؟ براي اين كه او حد و مرز «خيال» و «تعقل» را حفظ كرده است، خيال را در خدمت افسانه و تعقل را در خدمت فرزانگي گرفته است. اما آنان مرز ميان «خيال» و «تعقل» را از بين برده اند بل خيال و وهم را اصيل تر از تعقل دانسته اند و عالم واقعي را «حق متخيل» ناميده اند. زيرا به نظرشان خيال مجردترين مجردات است پس اصيل است و اشياء واقعي عالم چون مجرد نيستند پس وجود ندارند و خيال هستند.
و شگفت تر از هر شگفت همين تناقض شان است كه: از طرفي به خيال و وهم بالاترين ارزش را مي دهند، محي الدين با صداي بلند اعلام مي كند «الوهم هو السلطان الاعظم» اما وقتي كه در مقام تحقير عالم واقعي برمي آيند آن را «خيال» مي نامند يعني خيال در مقابل واقع گرایي، خوب و اصيل است، «مثبت» است. ليكن وقتي كه جهان واقعيت تحقير مي شود. «خيال» نيز منفي مي شود. جلّ الخالق كه «خيال» را طوري آفريده است كه اگر به نفع خودشان باشد مثبت محض است و اگر بخواهند پست ترين موجود را تعريف كنند بگويند «خيال» است! ـ راستي اينان نمي فهمند كه چه مي گويند و چه راهي را مي روند دچار يك سري جهل ها مي شوند كه كودك 8 ساله دچار آن نمي شود.
با همه اينها فردوسي نيز يك هنرمند است و شاهنامه يك شاهكار هنري است و بس. بايد جايگاه هنر، ادبيات و علوم تجربي و علوم انساني، فلسفه، همگي كاملاً متمايز و مشخص باشد.
حضرات نحله اخباري رامحكوم مي كنند بل سركوب مي كنند كه چرا معتقدند بايد قرآن منحصراً بدون دخالت عقل فقط با حديث تفسير شود. خيلي خوب افراط اخباريان در اين باور معلوم است به ويژه تضعيف عقل كه از ناحيه ايشان مي شود. ليكن خودشان افراطي تر از اخباريان عقل را وانهاده و به وهم و خيال ارزش مي دهند و شگفت اين كه احاديث پيامبرصلی الله علیه و آله و سلم و آلعلیه السلام را وانهاده با احاديث افلاطون، ارسطو، جوكيان، به تفسير قرآن مي پردازند. و در درياي تناقضات غوطه ور مي شوند.
اخبارگرایي به محور اخبار اهل بيت علیه السلام بد است اما اخبارگرایي به محور اخبار يونانيان و هندويان افتخار است؟! كدام يك به «معقول» بودن نزديك تر است و كدام يك به «تعبد» و «منقول» بودن؟.
اگر «متعبد» نيستند، لطفاً بفرمايند كدام اصل از اصول ارسطوئي را تاكنون رد كرده اند؟ و كدام اصل از اصول جوكيات را. همه را كه يك جا مانند حلواي ملايري بلعيده اند گرچه پياز داغش را افزوده اند. تقليد چيست؟ تعبد چيست؟ سرسپردگي چيست؟ به منقول پرداختن چيست؟ 2300 سال در افكار افسانه اي يونانيان ماندن چيست؟ كاتوليك تر از پاپ بودن چيست؟ يوناني تر از يونانيان بودن چيست؟ و كيست كه لقمه دور انداخته يونانيان را بر مي دارد به دهان مي گذارد و مرتب مزمزه مي كند و مورد مسخره غربيان و بل بازيچه دست هانري كربن مي شود؟
اگر بعضي ها يوناني انديش، هندویي و بودایي انديش، ليبراليست و يا پلورئاليست مي شوند باشند آزادند. اما چرا انبياء و ائمه و قرآن را در خدمت اين مسلك شان به ويژه در خدمت پلورئاليسم استخدام مي كنند آيا اين مردانگي است؟ پس چاره ندارند نام فردوسي را دفن كنند.
در روزهاي پس از پيروزي انقلاب اسلامي، غربيان با ايادي داخلي شان فردوسي و شاهنامه را چماق كرده بر سر انقلاب مي كوبيدند تا از عنصر «شاهنشاهي گرایي» شاهنامه و عنصر طبقاتي «كِه» و «مِه» شاهنامه بهره جسته و انقلاب و عدالت خواهي انقلاب را تضعيف كنند. اگر به ياد نداريد به روزنامه ها و مجلات آن روز يك نگاه بيندازيد و آن كنفرانس بزرگ فردوسي و سخنان برخي از ايادي غرب را از نو مشاهده كنيد. امروز تاريخ مصرف شاهنامه برايشان تمام شده است فردوسي و شاهنامه بايد دفن شود زيرا روحيه دفاع ايراني را زنده مي كند و قهراً نتيجه اش دفاع از انقلاب خواهد بود، غيرت جوانان ايران را تحريك و احياء مي كند و اين براي غرب و دشمنان انقلاب بس خطرناك است بگذار جوان ايراني در سراب كشف و شهود به سر برد و همه ی قوانين و قواعد واقعي جهان را رها كند و به هپروت بينديشد چيزي به نام «جهاد» از كله اش كاملاً خارج شود.
اي كاش در پلورئاليسم، توقف مي كردند امت هانري كربن چيزي را باقي نگذاشت و اينك عملاً و مستقيماً آب به آسياب سكولاريسم مي ريزند. گر چه بعضي از آنان توجه ندارند. اين «سياه چاله» دست ساز هانري كربن كه در كهكشان اسلام به ناحق جاي گرفته چه قدر فراخ و وسيع است كه ارسطوئيان مدعي تعقل و صوفيان ضد عقل را يك جا بلعيده است.
نمي دانم محي الدين، حافظ، مولوي، عطار، عراقي، و… و… كه اين همه مي دانم محي الدين، حافظ، مولوي، عطار، عراقي، و… و… كه اين همه استعداد داشتند و همه چيز را كشف و شهود كردند چرا نفهميدند كه علي علیه السلام حق است يا دشمنان عليعلیه السلام؟!
مولوي اين همه روده درازي كرده مثلاً شمس را به مقام «خدایي» رسانيده اما ذره اي به امامان شيعه اعتنا نكرده است. اينك عده اي كه خودشان را شيعه مي دانند پي رو او هستند، باز هم خيلي خوب آزادند اما لطف كرده خودشان را «شيعه مولوي» بنامند نه شيعه اهل بيت علیه السلام. اينان ناجوانمردانه از جيب اهل بيتعلیه السلام از كشور اهل بيت علیهم السلام از انقلاب اهل بيت علیهم السلام از بيت المال اهل بيتعلیه السلام مي خورند و در خدمت پلورئاليست ها به ويژه آن پلورئاليست كه «مهدويت» را تعميمي كرده است، از جان و دل خدمت می کنند
مجـله ی نورالصـادق ، شمـاره ی 18
1- فاطر:27
2- فاطر:28
3- بحار، ج 2 ص 105
4- جمله ی صلوات الله علیهم، و یا علیه السلام و این قبیل الحاقات از محی الدین نیست همانطور که در شرح پارسا نیامده.