
جواد قمی :
حرف حساب .« نه هر که سربتراشد قلندری داند »
نگام که بهش افتاد، گفتم: خدایا شکرت تو این سفر معنوی یه همسفر خوب نصیبم کردی! رفتم کنارش نشستم، سلام کردم، نگاشو خیلی عارفانه از پنجره اتوبوس برداشت و به من جواب داد. خیلی ازش خوشم اومد. چیزی از عرفان کم نداشت؛ ریش بلند و حنایی، چشای زیبا و نافذ که با سرمه به آن جلوه داده بود، موی قشنگ، دستی پر از انگشترهای رنگارنگ از عقیق گرفته تا حدید و فیروزه و شرفالشمس و دُرّ نجف، تسبیح هم که اگه نداشت، انگار یه چیزی کم داشت، هیبتش منو گرفت. خیلی با ادب پرسیدم: حاج آقا شما هم پابوس حضرت تشریف میبرین؟! گفت: اگه لایق باشیم و حضرت طلبیده باشه، باید پیغامی برای یکی از دوستان آقا برسونم!
منو بگو که دیگه تو پوستم از شادی نمیگنجیدم، بابا! عجب سعادتی، سفر معنوی با یه خضر راه، التماس دعا!
کم کم در صحبت باز شد از این که: اهل کجایی و چهکار میکنی و چی میخوانی و چرا مشهد میری و…
من ساده همش اطلاعات میدادم: اهل قمم، دانشجوام، خیلی به دین و مذهب علاقه دارم و برای ادای نذرم به مشهد میرم. از اون طرف هر چی میپرسیدم با متانت خاصی میگفت: بماند و فوری حرفو عوض میکرد؛ مثل آدم بزرگا که نمیشه ازشون چیزی در آورد. خلاصه شب شد. وقت نماز که پیاده شدیم، ازم عذرخواهی کرد و پشت رستوران رفت من که دیگه یقین کرده بودم اون اگه خود حضرت نباشه دیگه نفر اول سیصد و سیزده نفره. گفتم: حتماً رفت نماز با حالشو تو صحرا بخونه! حاج آقا التماس دعا!
سوار ماشین که شدیم دوباره شروع کردیم به صحبت، خیلی برام صحبت کرد، همش از کرامات خودش میگفت. اذکار و اوراد خاصّم بلد بود. اطلاعاتش خیلی زیاد بود، همهی عرفا را میشناخت و به بعضیشون اشکال میکرد! میگفت: من به یقین رسیدم همون یقینی که خدا تو قرآن میگه تا اونجا منو عبادت کنین!
میگفت: دل باید ظرف محبت مولا باشه، خیلی با عمل کاری ندارن! خیلی دنبال احکام و رساله نباش!
خیلی امام زمانی بود. تا اسم حضرت میاومد اشک تو چشاش جمع میشد مثل این که حضرت را خوب میشناخت.
آنقدر قشنگ حضرت رو برام توصیف کرد که دیگه یقین داشتم با امام زمان(علیهالسلام) ارتباط داره و هر وقت بخواد میتونه خدمت حضرت برسه! من که میترسیدم امشب تموم بشه و من دیگه نتونم ازش استفاده کنم، هیچی نمیگفتم و فقط گوش میدادم. پیش خودم افتخار میکردم و منتظر بودم برگردم قم تا روی بروبچ دانشگاه رو کم کنم که همسفر یکی از اوتاد و ابدال بودم! دلتون بسوزه! خلاصه تو این حال و هوا بودم که خوابم برد و دیگه چیزی نفهمیدم.
… آقا! آقا! نمازتون قضا نشه! تا چشمامو وا کردم، دیدم پیرمرد صندلی روبرویی دستشو رو شونهام گذاشته و داره بیدارم میکنه. حاجی رو از رو شونهام برداشتم و سریع پریدم بیرون نماز خواندم، البته چه نمازی! نماز لب طلایی!
بگذریم، چون نفر آخر بودم تا اومدم بالا، اتوبوس حرکت کرد، رفتم نشستم، حاجی، همسفر عارف ما هنوز خواب بود. گفتم: لابد پیش از همه رفته و نمازشو خونده! شایدم طی الارض کرده، خوش به حالش، التماس دعا!
تو همین فکرا بودم که پیرمرد که منو از خواب بیدار کرده بود، گفت: پسرم! این رفیقت نماز نمیخونه؟ گفتم: چطور؟ گفت: آخه هرچی بیدارش کردم بلند نشد! گفت: به تو چه ربطی داره! بذار بخوابیم پیرمرد! فضولی نکن!
تازه دوزاریم افتاد همسفر عارف ما بینماز بود، نه دیشب نماز خوند و نه صبح. میگفت: به یقین رسیده! با مراجع و علما خیلی بد بود …
یه دفعه مثل برق پریدم، جیبمو نگاه کردم، خوشبختانه کیف پولم بود. آخه دیشب خیلی اسرار داشت اگه نذری برا حضرت داری بده بهش برسونم! به این همه سادگی خودم خندیدم و یاد حرفای امام جماعت مسجد محلّمون افتادم که میگفت: بچهها گول نخورین! مار خوش خط و خال زیاده! معیارتون عمل افراد باشه نه ظاهرشون! هرکی ادعای امام زمونی داشت، قبول نکنین، آخه:
آن که را اسرار حق آموختند * مهر کردند و دهانش دوختند
مجله ی نور الصادق، شماره ی 7