مثنوی معنوی (نسخه رمضانی) ص 766
وصیت کردن آن پدر دختر خود را که خود را از این شوهر که تو است خود را نگه دار تا حامله نشوی…. ص 675
مردی این مردیست نه ریش و ذکر ورنه بودی شاه مردان ک…ر خر
حق کرا خواندست در قرآن رجال کی بود این جسم را آنجا مجال
روح حیوان را چه قدرست ای پدر آخر از بازار قصابان گذر
صد هزاران سر نهاده بر شکم ارزشان از دنبه و از دم کم
روسپی باشد که از جولان ک…ر عقل او موشی شود شهوت چو شیر
اندر این معنی حکایت گویمت تا دل از شهوت به کلی شویمت
خواجهای بودست او را دختری زهرهخدی مهرخی سیمینبری
گشت بالغ داد دختر را به شو شو نبود اندر کفائت کفو او
خربزه چون در رسد شد آبناک گر بنشکافی تلف گردد هلاک
چون ضرورت بود دختر را بداد او بناکفوی ز تخویف فساد
گفت دختر را کزین داماد نو خویشتن پرهیز کن حامل مشو
کز ضرورت بود عقد این گدا این غریباشمار را نبود وفا
ناگهان به جهد کند ترک همه بر تو طفل او بماند مظلمه
گفت دختر کای پدر خدمت کنم هست پندت دلپذیر و مغتنم
هر دو روزی هر سه روزی آن پدر دختر خود را بفرمودی حذر
حامله شد ناگهان دختر ازو چون بود هر دو جوان خاتون و شو
از پدر او را خفی میداشتش پنج ماهه گشت کودک یا که شش
گشت پیدا گفت بابا چیست این من نگفتم که ازو دوری گزین
این وصیتهای من خود باد بود که نکردت پند و وعظم هیچ سود
گفت بابا چون کنم پرهیز من آتش و پنبهست بیشک مرد و زن
پنبه را پرهیز از آتش کجاست یا در آتش کی حفاظست و تقاست
گفت من گفتم که سوی او مرو تو پذیرای منی او مشو
در زمان حال و انزال و خوشی خویشتن باید که از وی در کشی
گفت کی دانم که انزالش کیست این نهانست و بغایت دوردست
گفت چشمش چون کلاپیسه شود فهم کن که آن وقت انزالش بود
گفت تا چشمش کلاپیسه شدن کور گشتست این دو چشم کور من
نیست هر عقلی حقیری پایدار وقت حرص و وقت خشم و کارزار
مثنوی معنوی (نسخه رمضانی) ص 722 زبون شدن خر در دست روباه از حرص علف حکایت
ای مخنث پیش رفته از سپاه بر دروغ ریش تو ک…رت گواه
چون زنامردی دل آگنده بود ریش و سبلت موجب خنده بود
مثنوی معنوی (نسخه رمضانی) ص 770
ایثار کردن صاحب موصل، آن کنیزک را به خلیفه تا خون ریزی مسلمانان زیاد نشود …. ص: 770
مر خلیفهٔ مصر را غماز گفت که شه موصل به حوری گشت جفت
یک کنیزک دارد او اندر کنار که به عالم نیست مانندش نگار
در بیان ناید که حسنش بیحدست نقش او اینست که اندر کاغذست
نقش در کاغذ چو دید آن کیقباد خیره گشت و جام از دستش فتاد
پهلوانی را فرستاد آن زمان سوی موصل با سپاه بس گران
که اگر ندهد به تو آن ماه را برکن از بن آن در و درگاه را
ور دهد ترکش کن و مه را بیار تا کشم من بر زمین مه در کنار
پهلوان شد سوی موصل با حشم با هزاران رستم و طبل و علم
چون ملخها بیعدد بر گرد کشت قاصد اهلاک اهل شهر گشت
هر نواحی منجنیقی از نبرد همچو کوه قاف او بر کار کرد
زخم تیر و سنگهای منجنیق تیغها در گرد چون برق از بریق
هفتهای کرد این چنین خونریز گرم برج سنگین سست شد چون موم نرم
شاه موصل دید پیگار مهول پس فرستاد از درون پیشش رسول
که چه میخواهی ز خون مؤمنان کشته میگردند زین حرب گران
گر مرادت ملک شهر موصلست بیچنین خونریز اینت حاصلست
من روم بیرون شهر اینک در آ تا نگیرد خون مظلومان ترا
ور مرادت مال و زر و گوهرست این ز ملک شهر خود آسانترست
هر چی می باید تو را از سیم و زر می فرستم، چیست این آشوب و شرّ؟
ایثار کردن صاحب موصل، آن کنیزک را به خلیفه تا خون ریزی مسلمانان زیاد نشود
چون رسول آمد به پیشش پهلوان داد کاغذ اندر او، نقش و نشان
گفت: من نه ملک می خواهم نه مال لیک می خواهم یکی صاحب جمال
داد کاغذ کاندرو او نقش و نشان گفت: پیشش بر، بگو او را عیان
کاندرین کاغذ نگر چه صورت است؟ زود بفرستش که ملک و جانت رست
این کنیزک خواهم، او را طالبم هین بده ورنه کنون من غالبم
چون رسول آمد بگفت آن شاه نر صورتی کم گیر زود این را ببر
من نیم در عهد ایمان بتپرست بت بر آن بتپرست اولیترست
چونک آوردش رسول آن پهلوان گشت عاشق بر جمالش آن زمان
عشق بحری آسمان بر وی کفی چون زلیخا در هوای یوسفی
دور گردونها ز موج عشق دان گر نبودی عشق بفسردی جهان
کی جمادی محو گشتی در نبات کی فدای روح گشتی نامیات
روح کی گشتی فدای آن دمی کز نسیمش حامله شد مریمی
هر یکی بر جا ترنجیدی چو یخ کی بدی پران و جویان چون ملخ
ذره ذره عاشقان آن کمال میشتابد در علو همچون نهال
سبح لله هست اشتابشان تنقیهٔ تن میکنند از بهر جان
پهلوان چه را چو ره پنداشته شورهاش خوش آمده حب کاشته
چون خیالی دید آن خفته به خواب جفت شد با آن و از وی رفت آب
چون برفت آن خواب و شد بیدار زود دید که آن لعبت به بیداری نبود
گفت بر هیچ آب خود بردم دریغ عشوهٔ آن عشوهده خوردم دریغ
پهلوان تن بد آن مردی نداشت تخم مردی در چنان ریگی بکاشت
مرکب عشقش دریده صد لگام نعره میزد لا ابالی بالحمام
ایش ابالی بالخلیفه فیالهوی استوی عندی وجودی والتوی
این چنین سوزان و گرم آخر مکار مشورت کن با یکی خاوندگار
مشورت کو عقل کو سیلاب آز در خرابی کرد ناخنها دراز
بین ایدی سد و سوی خلف سد پیش و پس کم بیند آن مفتون خد
آمده در قصدجان سیل سیاه تا که روبه افکند شیری به چاه
از چهی بنموده معدومی خیال تا در اندازد اسودا کالجبال
هیچکس را با زنان محرم مدار که مثال این دو پنبهست و شرار
آتشی باید بشسته ز آب حق همچو یوسف معتصم اندر زهق
کز زلیخای لطیف سروقد همچو شیران خویشتن را واکشد
بازگشت از موصل و میشد به راه تا فرود آمد به بیشه و مرجگاه
آتش عشقش فروزان آن چنان که نداند او زمین از آسمان
قصد آن مه کرد اندر خیمه او عقل کو و از خلیفه خوف کو
چون زند شهوت درین وادی دهل چیست عقل تو فجل ابن الفجل
صد خلیفه گشته کمتر از مگس پیش چشم آتشینش آن نفس
چون برون انداخت شلوار و نشست در میان پای زن آن زنپرست
چون ذکر سوی مقر میرفت راست رستخیز و غلغل از لشکر بخاست
برجهید و ک و ن برهنه سوی صف ذوالفقاری همچو آتش او به کف
دید شیر نر سیه از نیستان بر زده بر قلب لشکر ناگهان
تازیان چون دیو در جوش آمده هر طویله و خیمه اندر هم زده