
ادلّهﯼ قائلين به وحدت وجود و موجود در ميان مسلمين: كشف، برهان، و قرآن و حديث است. و ما راجع به اين ادلّه در سه مبحث گفتگو خواهيم نمود:
مبحث اول مكاشفه
اما راجع به كشف كه مهمترين تكيه گاه عرفاء و صوفيه و صدف اصلي سالكين طريقت براي حصول معرفت است و بدون حصول مكاشفه و شهود، سير و سلوك را ناقص و بلا نتيجه مي دانند مقدمة مي گوئيم:
اعقتاد فلاسفهﯼ اشراق و صوفيه به عالم مثال:
فلاسفهﯼ اشراق و صوفيه متفقاً مي گويند: ما بين عالم عقلي كه عالم مجردات محضه است و عالم حسي كه عالم ماديات محضه است عالميست به نام برزخ و عالم مثال مطلق و خيال منفصل كه موجودات آن عالم مقدار و شكل دارند ليكن ماده ندارند پس مجرّدات محضه مجردند از ماده و مقدار و ماديات محضه متلبس است به ماده و مقدار و موجودات عالم مثال مجرد است از ماده و متلبس است به مقدار مانند صور خياليه. و هر موجودي از موجودات هر دو عالم مجردات و ماديات را مثاليست در اين عالم متوسط، قائم بذات خود حتي براي هر معني از معاني و براي حركات و سكنات و اوضاع و هيئات و طعوم و روايح و غير ذلك مثالي در اين عالم است. و صور خياليه را مثالات مقيّده مي گويند و آنها را نمونه اي و ظلالي از آن عالم و روزنه اي بدان عالم مي دانند و مي گويند براي هريك از موجودات عالم ملك، مثال مقيّدي است مانند خيال انسان چه فلك باشد يا كوكب يا عنصر يا معدن يا نبات يا حيوان زيرا براي هريك از اينها روح و قواي روحانيه است منتها آنگونه كه در حيوانات ظاهر است در جمادات ظاهر نيست ولي فلاسفهﯼ مشّاء منكر عالم مثال مطلق اند.
خلاصهﯼ سخنان عرفاء و صوفيه راجع به كشف:
و اينك در تعريف كشف مي گوئيم: كشف لغة رفع حجاب است و اصطلاحاً بتعريف قيصري: هو الاطلاع علي ماوراء الحجاب من المعاني الغيبية و الامور الحقيقية وجوداً او شهوداً.[32]
مي گويند: كشف يا معنوي است يا صوري، صوري در عالم مثال حاصل شود از طريق مشاهده يا سماع مثل شنيدن پيغمبر… كلام وحي را يا ذوق مثل اينكه شخص يهود طعام كند و چون بخورد مطلع بر معاني غيبه شود يا به وسيلهﯼ ساير حواس.
در ابتداي سلوك، مكاشفات در خيال سالك و مثال مقيّد حاصل گردد بعد به تدريج به عالم مثال مطلق منتقل مي شود و از آنجا به عقل اوّل (لوح محفوظ) صعود مي كند و سپس به حضرت علم الهي (مقام واحديت) مي رسد و سالك بر اعيان ثابته حيث ما يشاء الحق سبحانه اطلاع پيدا مي نمايد و اين اعلا درجات شهود و مكاشفه است و فوق اين مرتبه شهود ذات مفنية للعباد است.
اگر سالك در سير از خيال مقيّد عبور نمود و به مثال مطلق متصل شد در جميع مشاهدات و مكاشفاتش مصيب خواهد بود به جهت مطابق بودن آنها با صور عقليه اي كه در لوح محفوظ است و اما اگر مشاهدات و مكاشفاتش در خيال متصل (مثال مقيّد) انجام پذيرد گاه مصيب و گاه مخطي خواهد بود به جهت اينكه اگر مشاهداتش امر حقيقي باشد مصيب والا بافته و ساخته تخيّلات فاسده (يا القائات شيطان) است.
و به بيان ديگر گفته مي شود: مكاشفه و مشاهده صورگاه در بيداري يا بين خواب و بيداري است و گاهي در خواب است و همچنانكه خواب به اضغاث احلام و غير آن منقسم مي شود آنچه در حال بيداري هم مكاشفه شود به امور واقعي نفس الامري و به امور خيالي صرفه و شيطاني كه حقيقتي براي آنها نيست منقسم مي شود، و گاه هم شيطان خلط يسيري از امور حقيقيه مي كند تارائي را گمراه نمايد و از اين جهت است كه سالك محتاج به مرشد است تا او را ارشاد نموده و از مهالك نجات بخشد.[33]
قيصري مي گويد: مشاهدات يا متعلق به حوادث است چون آمدن زيد از سفر و دادن هزار دينار به عمرو اينها را رهبانيت گويند به جهت اطلاع بر مغيبات دنيويّه بحسب رياضات و مجاهدات، و صاحبان ههم عاليه التفاتي بدين قسم از مشاهدات ندارند و در اين صورت وقوع آن امر و عدم وقوع آن همان قسم كه شهود شده است ولو بر سبيل تعبير سبب و ميزان تميز مشاهدهﯼ خياليه صرفه از غير خياليه مي شود. ولي اگر متعلق به حوادث نبود ميزان عام براي تميز صواب از خطا، قرآن و حديث است.
لاهيجي شارح گلشن راز (در صفحهﯼ 254) بعد از ذكر واقعه و مكاشفه اي از خودش كه در آن مكاشفه حتي همه عالم را از نور و يك رنگ ديده و جميع ذرّات موجودات را به كيفيتي و خصوصيتي انا الحق گويان مشاهده نموده است اقرار مي كند كه تصديق اين چنين مكاشفات بي آنكه به دليل نصي مدلّل باشد مشكل است.
صدرالمتألهين در جلد اوّل اسفار (صفحهﯼ 195) در فصل (التنصيص علي عدمية الممكنات بحسب اعيان ماهياتها) مي گويد: «و كتب العرفاء كالشيخين العربي و تلميذه صدرالدين القونوي مشحونة بتحقيق عدميّة الممكنات و بناء معتقداتهم علي المشاهدة و العيان و قالوا نحن اذا قابلنا و طبقنا عقايدنا علي ميزان القرآن و الحديث وجدنا منطبقة علي ظواهر مدلولاتهما من غير تأويل فعلمنا انها الحق بلا شبهة و ريب».
از آنچ صدرالمتألهين نقل فرموده است از عرفاء چون محي الدين عربي و صدرالدين قونوي معلوم مي شود كه در حقيقت آنان مي گويند كه نفس مكاشفات و مشاهدات به تنهائي بدون انطباق با قرآن و حديث موجب علم به حقّانيت مطلب مشهود نمي شود.
مؤلف مي گويد: آنچه رجع به كشف و مشاهدات گفتيم خلاصه و حاصل سخنان بزرگان عرفاء و صوفيه است، و با اين وضع پيداست هرگز شخص عاقل بصير نمي تواند به نفس مكاشفه (ولو صدها مكاشفه براي خودش حاصل شود) در معارف الهيه خاصه مهمترين مسائل كه توحيد است اعتماد بنمايد بلكه بايد به آنجه در واقع ميزان و مرجع و حجت در كشف حقايق و معارف است كه قرآن و حديث باشد رجوع نمايد.
و اما راجع به اين سخن كه ضمناً آورده شد: «و از اين جهت است كه سالك محتاج به مرشد است تا او را ارشاد نموده و از مهالك نجات بخشد». و مرادشان پير و مرشد طريقت تصوف است در سير سلوك.
مي گوئيم: مرشدي كه بتواند به حقيقت ما را به راه خدا و معارف حقيقي و قرب او ارشاد نمايد و از مهالك و انحرافات در اين راه نجات بخشد پس از ذات اقدس الهي آن امر و شخصي است كه مسلّماً به عصمة الله معصوم از خطا بوده و از جانب خداي متعال قطعاً بر مردم حجت باشد كه آن، يكي: عقل است كه حجت باطني است. ديگر: قرآن كريم و پيغمبر اكرم و ائمة هداة مهديين صلوات الله عليهم اجمعين مي باشند و بس.
و توضيحاً مي گوئيم: مشخص حق از باطل در باب معارف الهي و مرشد و منجي از مهالك، تنها يكي عقل است[34] تا آنجا كه درك مي كند و راه دارد. ديگر قرآن است آن مقدار كه دلالتش محكم، و حديث كه صدور و دلالتش معلوم باشد.
و تا مطلب منتهي به يكي از اين دو حجت نشود ما را نسزد بلكه جايز نبود كه كور كورانه از احدي به نام فيلسوف، عارف، ولي، واصل، مرشد و غير ذلك استرشاد و تقليد و پيروي بنمائيم ولو باده ها خواب و صدها امور ديگر از سنخ خواب (كه حق و باطل و شيطاني و رحماني غير ممتاز دارد به نام مكاشفه و واقعه و الهام و واردات و غير ذلك) مطلب تأييد گردد.
***
و اينك هم براي نمونه مقداري از مكاشفات و واقعات چند نفر اهل كشف را مي آوريم تا براي ناظرين بصير عبرت شود كه عمده تكيه گاه رهروان طريقت تصوف و عرفان چه چيز و هدف عالي و آرمان نهائي ارباب سلوك چه امر است و ببيند آيا انصافاً مي توان گفت كه بر فرض صحت وجود خيال منفصل اين مكاشفات قوم از مرحلهﯼ خيال و مثال مقيّد مكاشف عبور نموده و به مرحله بالاتري رسيده است؟ و آيا در مرحلهﯼ خيال مقيّد هم مشهودات آنان به احتمال قوي تجسّم همان افكار و اعتقادات و تلقينات شديد و آرمانهاي حالات عادي آنان در سير و سلوك نمي باشد؟ افكار عادي روزانه شخص گاه دخيل در رؤياي او مي شود ولي فكري را كه سالك تمام قواي خود را روي آن متمركز سخته دخيل در كشف او نمي شود؟!
به علاوه آيا ارواح شريره شيطان و جن و انس نيز بر تصوير فكر و القاء صور براي مكاشف، قادر و در آن دخيل نمي باشند؟
چنانكه الهامات و واردات قلبي كه آنها را هم قسمتي از مكاشفات شمرده اند حتي به تصريح خود آنان مانند قيصري، رحماني و ملكي، و شيطاني و جني دارد.
حاصل اينكه مكاشفات به تنهائي براي شخص عاقل بصير در ثبوت امري آن هم مهمترين مسائل معارف كه توحيد است هرگز مدرك و دليل نخواهد شد و در صورت انضمام با قرآن و حديث يا دليل عقلي، از قبيل ضمّ الحجر في جنب الانسان است پس براي كشف و اثبات مقصود بايد به خود قرآن و حديث يا به دليل عقلي صحيح رجوع نمود.
مكاشفات لاهيجي:
لاهيجي در (صفحهﯼ 56 و 57) شرح گلشن راز مي گويد: «واقعه[35] از حالات و مكشوفات خاصهﯼ اين فقير كه در اثناي سلوك واقع شده به تمثيل آورده مي شود تا سبب تشويق طالبان صادق گردد. چون عنايت ازلي و هدايت لم يزلي اين فقير را به خدمت و ملازمت حضرت امام زمان مقتداي اهل ايمان قطب فلك سيادت و ولايت، محو دواير ارشاد و هدايت، شمس الملة و الطريقة و الحقيقة و الدنيا و الدين محمّد النور بخش قدس الله سره العزيز[36] راهنموني كرد و در سنهﯼ تسع و اربعين و ثمانمائه هجريه به شرف توبه كه در طريق اولياء الله متعارف است و تلقين ذكر في مشروط به شرائط مشرف شدم و در ملازمت ايشان به سلوك و رياضت و توجه و به احياي ليالي به امر آن حضرت مشغول مي بودم و مواظبت به ذكر و فكر مي نمودم تا به بركت ترك و تجريد و سلوك به ارشاد كامل، آئينه دل اين فقير به نور الهي صفائي حاصل كرد.
1ـ مكاشفهﯼ لاهيجي:
يك شبي بعد از احياي اوقات اين فقير را غيبت[37] دست داد ديدم كه: تمامت روي زمين گلزار است و مجموع گلها كه از نازكي و بزرگي شرح آن نتوان نمود شگفته و عالم بحيثيتي پر نور و روشن است كه ديده طاقت آن شعاع ندارد و اين فقير بيخود و ديوانه ام و در ميان چمنهاي گل مي دوم و فرياد و نعرهﯼ مجنونانه ميزنم در اثناي آن حال روي به آسمان كردم ديدم كه تمامت آسمان مانند آفتاب هاي درخشان درخشنده است چنانچه از بسياري آفتاب روي آسمان پوشيده شده است و نور ايشان به نوعي در اين عالم مي تابد كه وصف آن نمي توان كرد چون چنين ديدم ديوانگي من زيادتر شد و شيدائي و بيخودي غلبه نمودم، ناگاه ديدم كه شخص نوراني آمد و به اين فقير مي گويد كه: مي خواهي كه خدا را بيني؟ گفتم كه: بلي من چنين مي بيني ديوانهﯼ ديدارم و غير از اين مقصودي ندارم. بمن گفت: كه بازگرد. ديدم كه او در پيش مي دويدم ناگاه در اثناي آن رفتن به همان حالت اين فقير را به خاطر آمد كه اين در جواب است كه مي بينم و به غايت ترسان و لرزان شدم كه مبادا بيدار شوم همچنان آن شخص به تعجيل مي رفت و اين فقير در عقب او مي رفتم ناگاه عمارات پيدا شد تمام از جواهر و از غايت بزرگي اطراف آن طاق پيدا نبود. آن شخص كه دليل بود روي باز پس كرد و گفت: اينست. نظر كردم ديدم نور تجلّي الهي له عظمت هرچه تمامتر ظاهر شد چنانچه بكميّت و كيفيّت، وصف آن نمي توان كرد چون اين فقير را نظر بر او افتاد همه اعضاء و جوارح اين فقير از هم فرو ريخت و فاني مطلق و بيشعور شدم و هم در آن واقعه ديدم كه باز با خود آمدم و باز نگاه كردم و جمال با كمالش مشاهده نمودم باز فاني محض و محو مطلق شدم آنگاه از آن حال بخود آمدم.
و (در صفحهﯼ 65 و 66 و 67) لاهيحي مي گويد: بدانكه چنانچه تجلي حق باسماء و صفات بسبب ظهور و تعينات و كثرات است چو حق به تجلي اسمائي بصور جميع اشياء ظاهر گشته و خود را به رنگ همه نموده است، نور تجلّي ذات الهيست كه موجب رفع تعينات و اضمحلال كثرات است، و اين تجلّي ظهور حق است به اسم الماحي و القهار و المعيد و المميت كه از اسماء جلالند، و جلال مطلق عبارت از قهّاريت حق است مر جميع اشياء را بافناء در هنگام تجلّي ذات تا هيچ شيئي نماند كه مشاهده جمال مطلق آن حضرت كند.
و ايـن لـي البـقـاء اذا تـجـلـي * بـلـي گـوئـي يـعـود اذا تـوالـي
اگر زروي براندازد او نقاب صفت * دو كون سوخته گردد زتاب پرتو ذات
به پيش نور تجلّي ذات محو شود * جهان كه هست عيان گشته از فروغ صفات
دلا نقاب برافكن زروي او ومترس * مگو كه سوخته گردي در آتش سبحات
(تا اينكه مي گويد:) تجلّي ذات كه ظهور بصفت اطلاق است مقتضي آنستكه كثرات و تعينات كه نقاب وجه وحدت اطلاقي بود مرتفع گردد و فاني شود زيرا كه سبحات جلالش يعني انوار عظمت و كبريائي حق ظاهر است و غيرتش نقش غير بر صفحهﯼ هستي نمي گذارد و در اين مقام نه عقلي مي ماند و نه عاقل و نه از مستدل اثر توان يافت و نه از دليل.
نيـايد ذات او هرگز بديـدار * چو آيد عاشق مسكين نباشد
اگر مطلق شوي مطلق ببيني * مقـيد جـز مقـيد بيـن نباشد
و هركه به طريق حال و شهود بدين مشهد نرسيده به حقيقت اين سخن نمي رسد كه «واذ لم يهتدوا به فسيقولون هذا افك قديم». مناسب اين معني واقعه اي از حالات خود ذكر كرده مي شود تا موجب ازدياد يقين ارباب صدق گردد. در سنهﯼ اثنين و خمسين و ثمانمائه در ايام اربعين كه معتكف بودم در حالت غيبت ديدم كه:
2ـ مكاشفهﯼ لاهيجي:
در هوا ميروم و بر بالاي شهري معظم سيران مي كنم و تمامت آن شهر پر از شمع و چراغ و فانوس و مشاعل است و عالم چنان منور است كه شرح آن نمي توان كرد بيكبار از هوا روي به جانب آسمان كرده سيران نمودم و به آسمان اوّل رسيدم و ديدم كه من عين آن آسمان شدم و عجائب و غرائب بسيار در آن مرتبه مشاهده نمودم باز از آنجا به آسمان دوم رفتم و باز عين آن آسمان دوم شدم و اسرار غريب بر من منكشف شد و همچنين تا هفت آسمان عروج نمودم و به هر آسمان كه مي رسيدم عين آن آسمان مي شدم و عجائب و غرائب بي نهايت مشاهده مي شد آنگاه ديدم كه در عالم نوراني لطيف سيران مي نمايم و حضرت حق به صورت نور بي كمّ و كيف تجلّي نمود و از عظمت و هيبت آن تجلي آتش در تمامت موجودات افتاد و مجموع عالم بسوخت و ناچيز شد آنگاه آتش در اين فقير افتاد و سوختم و فاني مطلق شدم بعد از آن ديدم كه هم در آن عالم به خود آمدم و مست بيخود و فرياد و نعره زنان اين بيت مي خواندم (نظم):
اي شـاه عـالم سـوز من وي مـا جـان افروز مـن
اي ساز من اي سـوز من كـي بـيـنمـت بـار دگـر
باز حضرت عرت عزشأنه بصفت نور تجلي نمود و همچو اوّل از هيبت آن تجلي آتش در عالم افتاد و تمام بسوخت و اين فقير نيز بكلّي سوختم و محو مطلق گشتم و باز همانجا بخود آمدم و همچنان آن بيت مي خواندم و باز حضرت حق تجلي مي نمود و همهﯼ عالم سوخته مي شد و اين فقير نيز مي سوختم و نيست مي شدم.
ذات پـاك او مـعرّا از صفات * هر زمان كردي تجلّي بيجهات
جملهﯼ ذرات مـي گشتي فنا * بـاز پيـدا مي شدي انـدر بقا
آنچه برجان و دلم شد منكشف * فهم ايمان كـو كه گردد معترف
و بي حدّ و نهايت اين چنين احوال دست داد چون از آن حالت باز آمدم ديوانگي و بيخودي بحيثيتي استيلا يافت كه مسلوب العقل شدم و جامه چاك و بيخود مي گشتم و چندين روز آن مستي و بيخودي باقي بود تا بحسن ارشاد امام زمان از آن سكر بصحو آمدم.
و (در صفحهﯼ 158 و 159) لاهيجي مي گويد: سالك از هرچه در قيد تعين آيد اعراض نمايد و نفي همه كند و علي الدوام متوجه ذات مطلق باشد تا بكلي از مراتب اسماء و صفات كه سبب ظهور كون و مكان گشته اند معرّا و مبرّا شود و از تعينات جسماني و روحاني در گذرد و در پرتو ذات احديت محو و مضمحل و فاني گشته باقي بالله گردد و ببيند كه همهﯼ عالم خود است و همه باوي قائمند و جسمانيات و روحانيات بالكلّ مظاهر اويند و او را در هرجا به نوعي تجلي و ظهور است و مرتبهﯼ كمال توحيد كمّل اين است و بالاتر از اين مقام ديگر نيست و توحيد عياني عبارت از اين است.
گر تو برخيزي زما و من دمي * هر دو عالم پر زخود بيني همي
اين تعيّن شد حجاب روي دوست * چونكه برخيزد تعيّن جمله اوست
نيست گردد صورت بالا و پست * حق عيان بيني بنقش هرچه هست
جهت استقرار معراج معنوي و جذبه و سير و طير و فناء و بقاء در خاطر صافي ارباب صدق و صفا بنابر مناسبت مقام واقعه اي از واقعات خاصهﯼ خود نوشته مي شود تا معلوم اهل انصاف گردد كه حالات خداوند ان كمال بيرون از ادراك فهم و عقل است.
3ـ مكاشفهﯼ لاهيجي:
ديدم كه: تمامت عالم را نور سياه فرو گرفته چنانچه همهﯼ اشياء به رنگ آن نورند و اين فقير مست و شيدا گشته غرق اين نورم و ريسماني از نور در من بسته اند و به سرعتي تمام ما را به جانب بالا مي كشند كه شرح آن به وصف نمي آيد چنانچه به هريك كشش كه مي نمايند چندين هزار ساله راه بالا مي برند تا به آسمان اوّلم رسانيدند و عجائب و غرائب بسيار مشاهده نمودم و از آنجا به يك كشش ديگرم به آسمان دوّم بردند همچنين به يك كشش ديگر ما را از آسماني به آسماني ديگر مي بردند و در هر آسماني غرايب بيغايت ديده مي شد تا به عرش رسيدم آنگاه به يك كشش از عرش نيزيم گذرانيدند و تعيّن جسماني مي نماند و علم مجرد شدم آنگاه نور تجلي حق بي كم و كيف و جهت بر من تابان شد و حضرت حق را بي كيف بديدم و در آن تجلّي فاني مطلق و بيشعور شدم و باز در همان عالم با خود آمدم و حق ديگر باره تجلي نمود و باز فاني مطلق شدم و بي نهايت چنين واقع شد كه فاني مي شدم و باز در آن عالم به خود مي آمدم و حضرت حق تجلّي مي نمود و فاني مي شدم و بعد از آن بقاء بالله يافته، ديدم كه آن نور مطلق منم و ساري در همه عالم منم و غير از من هيچ نيست و قيّوم و مدبّر عالم منم و همه بمن قائمند و در آن حال حكمتهاي عجيب و غريب در ايجاد عالم بر من منكشف شد مانند حكمت اينكه چرا عرش ساده است كه هيچ كوكب برونيست و چراست كه تمامت كواكب ثابته در فلك هشتمند و سبب چيست كه در هر يكي از اين هفت فلك ديگر يك كوكب است[38] و چراست كه در عناصر، ارواح را ظهور نيست و امثال ذلك كه تعبير از آنها كما ينبغي نمي توان نمود و غير صاحب حال بذوق ادراك آن نمي رسد.
سايه بودمنور خود بر من بتـافت * زان تجلّي سايه خود را نور يافت
گر به پيش تو كنون من سايـه ام * خـود نـداري آگـهي از پـايه ام
مهر تابان ذرّه مي خواني عجـب * روز روـشن را نمـي داني زشب
قـطره گـوئي بحر بـي انـدازه را * آفـتـابـي را هميـخوانـي سهـا
شـد مقيّد روح تو در حبـس تن * كـي تـواني كرد فهم اين سـخن
گر همي خواهي كه يابي زين نشان * سـر بنـه بر خـاك پـاي كاملان
گر همي خواهي كه باشي حقشناس * خـويش را بشناس نز راه قياس
بـل زراه كشف و تحـقيق و يقيـن * عارف خودشو كه حق دانيست اين
چون بداني تو كما هي خويش را * علم عالم حاصل آيد مر تـو را
4ـ مكاشفهﯼ لاهيجي:
و (در صفحهﯼ 254) لاهيجي مي گويد: واقعه، شبي بعد از نماز تهجد و وظيفهﯼ ذكر اوقات مراقب شدم و در واقعه ديدم كه: خانقاهيست بغايت عالي و گشاد و اين فقير در آن خانقاهم بيكبار ديدم كه از آن خانقاه بيرون آمدم مي بينم كه تمامت عالم به همين ترتيب كه هست از نور است و همه يك رنگ گشته و جميع ذرات موجودات به كيفيتي و خصوصيتي انا الحق مي گويند كه كما ينبغي تعبير از آن كيفيات نمي توانيم نمود چون اين حال مشاهده نمودم مستي و بيخودي و ذوق و شوق عجب در اين فقير پيدا شد مي خواستم كه در هوا پرواز نمايم ديدم كه چيزي مانند كنده در پاي اين فقير است و مانع از پرواز مي شود باضطراب هرچه تمامتر پاي خود را بر زمين مي زدم تا آنكه آن كنده از پاي من جدا شد و همچو تيري كه از كمان سخت بجهد بلكه به صد مرتبه زياده از آن فقير عروج نمودم و رفتم چون به آسمان اوّل رسيدم ديدم كه ماه منشق شد و من از ميان ماه گذشتم و از آن حال و غيبت، حضور كردم.[39]
عاقبت انـدر ميان كش مكش * جذبهﯼ عشقش مرا بر بود خوش
در دلـم تابيده شد انوار حـق * گشـت جـانم واقـف اسـرار حق
باز ديدم از كمال عشق وذوق * جمله ذرات جهان از تحت و فوق
از كمـال بيخودي منصور وار * هـريكي گـويان انا الحق آشـكار
كرد پرواز از قفس شهباز جان * بـال بـرهم زد گـذشت از آسمان
چون تصديق اين چنين مكاشفات بي آنكه به دليل نصّي مدلّل باشد مشكل است فرمود (يعني شبستري) كه:
اگر خواهي كه گردد بر تو آسان * و ان من شيء را يكره فرو خوان
يعني اگر چنانچه مي خواهي بداني كه ذرّات عالم مسبّحند و تنزيه حق از مشاركت مي نمايند آيهﯼ كريمه وان من شيء الا يسبح بحمده را يكبار بخوان تا بدانكه همه در تسبيحند.
و (در صفحهﯼ 276 و 277) لاهيجي مي گويد: «متن»
خيال از پيش برخيزد بيكبار * نمـاند غير حق در دار ديّار
يعني بتجلّي ذاتي حق كه مقتضي فناء مظاهر است هستي و وجود ممكنات مطلقا كه في الحقيقة خيال و نمود بي بودند مرتفع و محو گردد و به يكباره برخيزد و نابود شود و به حكم «كلّ من عليها فان يبقي وجه ربك ذوالجلال و الاكرام» غير حق در دار و سراي وجود ديّار نماند يعني هيچ نماند و هستي حقيقي ب صرافت اطلاق ظهور نمايد و تمايز كثرات و تعينات برطرف شود، چون پندار هستي مجازي سالك بالكلّ نيست شد فرمود كه (متن):
ترا قربي شود آن لحظه حاصل * شوي توبي توئي با دوست واصل
يعني چون تعيّن وهمي خيالي كه موهم غيريّت بود بالكل برخاست تو را قرب خاص حقيقي آن زمان و آن لحظه حاصل شود و معلوم گردد كه بعد و دوري كه مي نمود بسبب آن تعيّن وهمي بوده است و توبي توئي با دوست واصل شوي، چو توئي كه موهم دوئي بود چون نماند تو من حيث الحقيقة اوئي و اطلاع بر اين معني معبر به وصال است و الا فراق حقيقي هرگز نبوده است.
ظن برده بدم بخود كه من من بودم * من جمله تو بودم و نمي دانستم
نـقـاب مـائي مـا گـر بـرافـتـد * شود پيـدا كـه مائـي ما شمائيم
5ـ مكاشفهﯼ لاهيجي:
و از حسن اتفاقات يكي آنستكه در ايام خلوت كه نيت اربعين داشتم و كتابت شرح گلشن بهمين محل رسيده بود بعد از اوراد صبح و وظيفهﯼ اوقات مراقب بودم در مراقبت مرا غيب دست داد در واقعه ديدم كه: شخصي بر در خلوت آمد و بسم الله گفت چون در باز كردم ديدم كه شخص مهيب نوراني در آمد و مرا در بغل گرفت و به جانب هوا پرواز كرد و مرا بالا مي برد و عالم تمام روشن و نوراني بود ناگاه آن شخص غائب شد و بيكبار ديدم كه تعين و هستي اين فقير و از آن جميع عالم محو و نيست گشت و مجموع عالم نور واحد شد ديدم كه آن نور منم و مطلق و معرّا از همهﯼ تعينات و قيودم و بغير از من هيچ ديگر نيست و بعد از آن از آن حال باز آمدم، چون فيض مجدّد بود كه در محل مناسبت از عالم غيب روي نموده بود تيمّناً باستشهاد ذكر كرده شد.
و (در صفحهﯼ 420) لاهيجي مي گويد: (متن)
در آشاميده هستي را بيكبار * قراغت يافته زاقرار و انكار
يعني (عارف كامل) هستي عالم را به دفعهﯼ واحد يا به تمام و كلّي به جهت كمال وسعت مشرب و استعداد در آشاميده و نوشيده است و تعيّن و نقش هستي بر لوح وجود نگذاشته و فراغت و آسايش از اقرار و انكار دارد زيرا كه نه او انكار كسي دارد و نه پرواي انكار و اقرار ديگران مي دارد چه اين جمله متفرع و مترتّب برانيّت و توهم و تعدّد و اثنينيّت و غيريّت است و او از اين همه قيود مبرّا و معرّاست و هستي او از ما بين مرتفع شده قائم بوجود مطلق گشته و از شراب ناب جام اطلاقي بيخود و ناپرواست.
ما مسـت مدام كـوي آن خمّـاريـم * عالم همگي شراب وما مي خواريم
هر لحظه جهان بجرعه اي نوشيديدم * مـسـت ازلـيـم تـا ابـد خمـاريم
بجهت آنكه تا جماعتي كه قابليت فطري داشته باشند بدانند كه شهود اهل كمال در مشاهد احوال وراي آنچه ارباب عقل در مي يابند حال ديگر است و برتر از آن است كه هركسي را و هر طالب سالك را نيز دست رسي بدان باشد و به فكر عقل پيرامون آن توان گشت مناسب اين محل واقعه اي از واقعات خاصه خود كه در ايام اربعين بمحض موهبت الهي روي نموده بود بحكم:
و ليست ملوما ان ابثّ مواهبي * وامنح اتباعي جزيل عطيّتي
نوشته مي شود تا موجب تشويق طالبان و ترغيب راغبان به طريق سلوك و رياضت و طلب احوال و كمالات معنوي گردد.
6ـ مكاشفهﯼ لاهيجي:
ديدم كه: درياي آب روان در ميان صحرائي بينهايت نوراني مي گذرد و اين فقير بر كنارهﯼ آن دريا ايستاده ام و چيزي ميطلبم ديدم كه خلائق بيحدّ و شمار متوجه جائي اند و پيوسته مي روند و در علم من چنان آمد كه جائي مجلسي و صحبتي است و اين خلائق آنجا مي روند و در اثناي آن بيكبار ديدم كه در گنبدي بزرگم چنانچه اطراف و جوانب اين گنبد از غايت بزرگي اصلا پيدا نيست و اين گنبد از نور مملو و پر است و بحيثيتي تلالؤ و تشعشع مي نمايد كه چشم خيره مي گردد و نيك نظر نمي توان كرد و اين فقير در هواي اين گنبد طيران مي نمايم و چنان مست و بيخودم كه چشم خود بقاعده باز نمي توانم كرد و حضرت حق جلّ جلاله بي تعيّن و كيف پيوسته شراب در حلق من ميريزد بنوعي كه اصلاً هيچ انقطاعي ندارد به طريق رودخانه كه متصل آيد و در دهن شخصي رود و من علي الدوام دهن باز كرده و لا ينقطع بيجام و كأس اين شراب بي رنگ و بو در حلق من ميريزند و در علم من در آن حال چنان بود كه سالهاي بي حصر و شمار است كه اين چنين است ناگاه ديدم كه تمامت عالم از آسمان و زمين و عرش و فرش و غير يكنور واحد متمثل به رنگ سياه شدند و من نيز همين نورم و هيچ تعيّن ديگر از جسماني و غيره ندارم و مجرّد علم و بس و حضرت حقّ بي جهت و كيف درياهاي شراب هم از اين نور به من مي دهد صد هزار درياي شراب ازين نور بيكبار آشاميدم و در آن حال معلوم من بود كه تمامت كمل اولياء كه بوده اند همه درين نور غرقند و همه اين نورند و به علم سيران در آن نور مي نمودم ناگاه ديدم كه تمامت موجودات عالم از سفليات و علويّات و مجردات و ماديات همه شراب شد و من همه را به يك جرعه در كشيدم و فناي سرمدي يافته فاني مطلق و بيشعور شدم آنگاه ديدم كه حقيقت واحده ساريه در جميع اشياء منم و هرچه هست منم و غير من هيچ نيست و همه عالم بمن قائمند و قيوم همه منم و مرا در جميع ذرّات موجودات سريان است و همه به ظهور من ظاهرند بعد از آن حال واقف شدم و با خود آمدم و چندين روز در آن سكر و بيخودي بودم.
صد هزاران بحر ميـديدم كه شد در من عيان
جمله را يك جرعه كـردم بد هنـوزم آرزو
بعد از آن ديدم دو عالم شد شراب و من زشوق
خوش بيكدم در كشيدم جمله را از جام هو
پس در آن مستي زهستي فانـي مطلق شدم
سرّ عالـم زان فـنا شد كشف بر من مو بمو
چون بقا ديـدم اسيـري زان فناي سـرمدي
بودم آن ياري كه ميجـستم مدامش كو بكو
***
نور علي شاه در كتاب صالحيه (اشراق ـ 20) گويد: ظهور تغيير و محو و اثبات در عالم مثال است، و خيال در انسان واسطهﯼ جان و تن است كه صور در او مصوّر و افعال در او مقدّر است، جهان انسان شد و انسان جهاني، خيال انسان كبير را مثال مطلق گويند، و هر موجود را مثاليست كه مثال مقيد نامند. و اوسع كلّ، خيال انسان است كه مطابق شود باكلّ، و اين مثالهاي مقيده روزنه هاي عالم مثالند و كشف صوري و سير نمايش در اين عالم است.
مكاشفه فقيري از اهل طريقت:
فقيري گويد: در كشتي خيال نشستم و بقوّت ذكر در تن سير نمودم تا از عالم تن گم گشتم و خيال را در باختم ديدم بر اسبي انسان صورت سوارم و تازيانه اي از نور در دست دارم تا به عالم مثال رسيدم بياباني ديدم بيكران كه زمين و آسمان در آن گنجان است راه به جائي نمي بردم پيري روشن ضمير هادي من گشت و مرا بر ترك خود نشانيد و پرواز نمود تا به چشمهﯼ آفتاب رسيدم در نور غرق گشتم چشمم بينا شد همه جا را ديدم نظر كردم زمين و آسمان را در زير پا يافتم دست دراز كردم آسمانها را كطي السجل للكتب بدست در نور ديدم و بقدم نور در درياي سوزان نور آفتاب از روي فراغت بال تفرج مي نمودم مركب غرق شد مبهوت شدم چشم بهم زدن را گم نمودم نوري ديدم محيط كه جان آفتاب از او تاريك گشت خيره شدم و نظر از آن نور نتوانستم گرفت. تمام اشياء، نور را بنور انيت، ظلمت را به روشنائي، گذشته را تازه و آينده را نموده در آنجا ديدم، او را ديدم همه را در او ديدم خواستم به سجده افتم، آن پير پيشاني مرا بوسيد و فرمود: اين عرشست نه مقصود، و نمايش است نه آفتاب. ناگاه به پرواز درآمد و به جانب آن نور روان شد من منجذب به او گشته عروجم دادند از خود بي خبر شدم و بي پر پرواز نمودم مدتي مستغرق آن نور بودم چشمم سفيد شد آن پير از ساق خود سرمهﯼ سياه به چشمم كشيد بينا شدم و شربتي به م آشامانيد و مرا پياده روانه فرمود سالها راه آمدم تا به جاي خود رسيدم. چند مدتي شيريني آن شربت جاني در مذاق جسماني من باقي بود ديوانه وار مي گشتم و سالها به فراق آن نور آفاق گرفتار بودم تا روزي با عارفي قدم مي زدم قدم بر قدم او مي نهادم از هر قدمي عالمي در مينور ديدم و از هر گامي پيام وصالي مي شنيدم تا وجد[40] بر من غلبه كرد بقوّت ذكر رقصي نمودم آن پير را در آن عارف جلوه گر ديدم و آن نور را در جبههﯼ او به نظر درآوردم زنده شدم و هوئي كشيدم و بر آسمان بلند شدم پاي بر تختهﯼ نهم گذاشتم دست در آغوشش نمودم من از ميان رفتم بيكباره نيست شدم او گشتم او را در خود ديدم خود رفت ديد رفت.
من و ما و تو و او هست يكچيز * كه در وحدت نباشد هيچ تمييز الخ[41]
پاورقی ها
[32] براي مكاشفه و كشف، تعريفات ديگر نيز نموده اند كه در واقع اشاره اي به مقصود ذكر بعض انواع كشف است مانند اينكه مكاشفه: عبارت از تفرد روح است به مطالعهﯼ مغيبات در حال تجرد او از غواشي بدن. يا اينكه مكاشفه: شهود تجلي صفات است. يا اينكه كشف: ظهور مستور است در قلب، و غير ذلك از تعريفات.
[33] مدرك مشروح و مفصل براي مطالب فوق، از جمله فصل ششم و هفتم از مقدمات شرح قيصري بر فصوص الحكم محي الدين است.
[34] وليكن اقطاب صوفيه چنين ارشاد مي كنند و مي گويند:
زيد و عمر وبكر وخالد هر چهار چهار باشد، نزد ما ايـشان يكيست
عقل اگر گويد خلاف اين سخن حرف او مشنو كه ابله مردكي است.
(ديوان شاه نعمت الله صفحهﯼ 147 چاپ علمي)
اما حق متعال در قرآن كريم مي فرمايد: ويجعل الرجس علي الذين لا يعقلون. و نيز مي فرمايد: ان شر الدواب عندالله الصم البكم الذين لا يعقلون.
و از پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله و سلم است: «استرشدوا العقل ترشدوا ولا تعصوه فتندموا».
و از موسي بن جعفر عليهما السلام: «يا هشام ان الله تبارك و تعالي بشر هل العقل والفهم في كتابه فقال فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هديهم الله و اولئك هم الولواالباب… يا هشام ثم بين ان العقل مع العلم فقال و تلك الامثال تضربها للناس و ما يعقلها الا العالمون يا هشام ثم ذم الذين لا يعقلون فقال و اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آبائنا او لو كان آبائهم لا يعقلون شيئاً و لا يهتدون و قال تعالي ان شرّ الدواب عندالله الصم البكم الذين لا يعقلون و قال لئن سئلتهم من خلق السموات و الارض ليقولن الله قل الحمد لله بل اكثرهم لا يعقلون… ان لله علي الناس حجتين حجة ظاهرة و حجة باطنة فاما الظاهرة فالرسل و الانبياء و الائمة و اما الباطنة فالعقول… يا هشام نصب الخلق لطاعة الله و لا نجاة الا بالطاعة و الطاعة بالعلم و العلم بالتعلم و التعلم بالعقل يعتقد و لا علم الا من عالم رباني و معرفة العالم بالعقل.
و أيضاً در حديث است: قال ابن السكيت للرضا علیه السلام فما الحجة علي الخلق اليوم فقال الرضا علیه السلام: العقل، تعرف به الصادق علي الله فتصدقه و الكاذب علي الله فتكذبه. فقال ابن السكيت هذا و الله هو الجواب. و ساير مدارك غير قابل احصاء از قرآن و حديث در ارشاد به پيروي از عقل و حجيت و مدح آن.
اين بود نمونه اي از طرز ارشاد اقطاب و ارشاد قرآن و حديث و اكنون چه بايد كرد و به كدام مكتب بايد رفت و از كدام گفته ها و ارشادات بايد پيروي نمود؟
قضاوت با خوانندگان محترم ولي بدون تأويل و توجيه ناروا در كلمات.
[35] واقعه: اصطلاحاً امور غيبي است كه سالك غالبا بين نوم و يقظه در حاليكه از محسوسات و احوال دنيا غائب شود شهود مي كند و آن را مكاشف هم نامند.
[36] صوفيه مسلمين اكنون داراي احزاب و فرق مختلفي هستند كه همهﯼ آنان سلسلهﯼ مشايخ خود را به پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله و سلم منتهي مي كنند بدين طريق كه منجمله مي گويند كميل بن زياد نخعي و حسن بصري از امير المؤمنين علیه السلام و ابراهيم ادهم از امام زين العالبدين علیه السلام و ابويزيد بسطامي از امام صادق علیه السلام (با اينكه وفات امام صادق علیه السلام سنهﯼ 148 هجري و فوت بسطامي 261 بوده است) و معروف كرخي (به قولي) از امام رضا علیه السلام علم سلوك و ذكر و فكر (طريقت) اخذ كرده اند و به قولي هم سلسله مشايخ معروف كرخي به حسن بصري مي رسد و هر فرقه اي سلسلهﯼ مشايخ خود را به كميل يا ابراهيم ادهم يا بايزيد بسطامي و يا به معروف كرخي و امثال آنان و از اين اولياء به امام علیه السلام و از امام علیه السلام به پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم منتهي مي نمايند. و هريك از اين سلاسل هم شعبه ها به هم رسانيده اند و به نام بزرگي از اولياء خود مشهور شده اند و سلسلهﯼ معروف كرخي را به سبب تعدد شعبي كه از آن زائيده شده ام السلاسل نام كرده اند كه از جمله شعبات آن شعبه اي به نام سيّد نور بخش «نور بخشيه» شعبه اي به نام شاه نعمة الله كرماني «نعمت اللهيه» شعبه اي به نام خواجه نقش بند «نقش بنديه» و به همين منوال شعباتي مي باشند. و لاهيجي شارح گلشن راز از مريدان سيّد محمّد نور بخش بوده است.
[37] غيبت در اصطلاح صوفيه غائب شدن از امور و احوال دنيا است.
[38] مؤلف مي گويد: مراد لاهيجي از عرش فلك تاسع است، و افلاك با خصوصياتي كه اشاره مي كند همان افلاكي است كه او و مردم زمان او به تقليد از فريضهﯼ هيئت بطلميوسي معتقد بوده اند، و از نظر دانشمندان امروز آن افلاك در واقع خيالي بوده است. و ما مي گوئيم علي اي حال انكشاف اسرار و حكمتهاي آنها براي لاهيجي در اين معراج و سر، خيال اندر خيال بوده است همچنانكه ديدن او حضرت حق را و فاني شدن او در نور حق آن هم بدفعات نامتناهي همه و همه توهمات و تجسمات خيالي او يا به ضميمهﯼ تصويرات و القائات ارواح شريره بوده است مانند مكاشفات و واقعياتي كه از او قبلا ذكر نموده يا بعداً ذكر مي نمائيم.
[39] غيبت (چنانكه قبلا گفته شد) اصطلاحاً: غائب شدن از امور و احوال دنيا است و اما حضور گاه به رجوع عبد به احوال نفس و دنيا گفته مي شود، مثلا فلان حاضر شده است يعني از حال غيبت خود بازگشته است كه اين عبارت از حضور نزد خلق است. و گاه به غيبت و غفلت از خلق و توجه عبد به حق و عدم غفلت از حق، حضور گويند. و مقام فناء و شهود وحدت را نيز حضور گويند.
[40] وجد: واردي است بر قلب كه باطن را از هيئت خود بگرداند به احداث وصفي غالب چون فرح يا حزن.
و بعضي گويند: عبارت از چيزي است كه بدون جهد و تكلف بر قلب وارد شود.
و بعضي گويند: عبارت از برقهاي درخشنده ايست كه به سرعت خاموش شود.
و بعضي گويند: زبانهﯼ آتش است كه از شوق ناشي شده باشد.
و بعضي گويند: حالت طرب است كه از شهود حق براي سالك حاصل مي شود. و غير ذلك از تعابير و تفاسير.
[41] راستي چون خداوند متعال بشر را به خود واگذارد تا چه حد در جهالت فرو ميرود و چگونه با افكار واهيه و تخيلات و توهمات پوچ خود گلاويز و هم آغوش گشته و بدانها شيفته و مغرور مي گردد.