3 ـ چون اگر واجب الوجود غير از درخت، غير از سنگ، غير از كره، غير از خورشيد، غير از آتش، غير از گاو هندي، غير از خاك، غير از، غير از، و... باشد، مفهوم خدا (وجود ذهني خدا) از جنبههاي ذهني متعدد مركب ميشود و اين درست نيست پس بايد گفت: «واجب الوجود كل الاشياء».
و مسائل زيادي از اين قبيل.
آنان نه تنها از خود سوال نكردهاند بل ساير سوال كنندگان را نيز عوام فرض كرده و هرگز نگفتهاند كه:
1 ـ اين «صدور» چيست؟ صدور يعني چه؟ آيا عقل چيزي از اين صدور و چگونگي آن درك ميكند؟
2 ـ آيا اين درست است كه هرجا بگوييد چون اين گونه نميشود پس حتماً آن گونه است؟ شايد گونه ديگر هست و شما آن را نميدانيد. يا بدليل اقتضاهاي منطق و مباني فلسفهتان نميخواهيد آن گونه سوم را بدانيد. البته برخي چنين هستند.
چون مسأله «خلق» قابل حل نيست پس حتماً «صدور» است. اين استقراء را از كجا آوردهايد كه يا بايد مسأله بر اساس «خلق» حلّ شود و يا بر اساس «صدور» و كي، چگونه و از كدام سبك استدلال اين انحصار را اثبات كردهايد در كدام يك از متون بزرگ يا كوچكتان اين مسأله را مورد بحث قرار دادهايد؟
3 ـ شما در ابتداء «صدور» را بدينگونه (بدون دليل و تبيين) مسلّم فرض كرده و بر اساس آن به «وحدت وجود» ميرسيد؛ آنگاه با تمسك به همان وحدت وجود باز به «صدور» و انس دادن آن با ذهنتان ميپردازيد. آيا اين مصداق اتمّ «دور باطل» نيست؟
آيا عقلتان در پاسخ به اين پرسشها و امثال آن تعطيل ميشود؟ يا هنوز هم در اطلاق و حدّ ناپذيري خود محفوظ است؟
4 ـ عقول عشره چيست؟ آيا ايدههاي افلاطون نامعقولتر است يا اين عقول عشره شما؟ ـ ؟
هنوز يك سوال و مشكل از سوالات و مشكلات فكري انسان را حل نكرده، دهها سوال و پرسش و مشكل ديگر كه هرگز حل نخواهند شد و مورد «معرفت» قرار نخواهند گرفت، ايجاد مينماييد.
يك خدا را نميتوانستيم بشناسيم اينك عقول دهگانه شما و نيز چيزي به نام «صدور» شما بر آن افزوده شد. دستكم شناختي از درخت، سنگ، خاك، ستاره، سياره، و... داشتيم اين را نيز از دست ما گرفتيد و همه موجودات را خدا كرديد.
آيا برگردانيدن معلومات بر مجهولات، فلسفه است؟ علم است؟ معرفت است؟
مگر يك مجهول با نامگذاري محض، معلوم ميشود؟
صدور چيست؟ «صادر اول عقل است» يعني چه؟
5 ـ اين چه تناقضي است كه در مبحث «وجود و ماهيت» ميگوئيد: تفكيك وجود از ماهيت فقط در عالم ذهن ممكن است و در خارج تنها يك چيز وجود دارد. آنگاه در مبحث الهيات ميگوييد خدا و مخلوقات شي واحد هستند؛ زيرا سلب وجودهاي ديگر از خداوند تركيب خدا را لازم گرفته است. آيا خداي شما فقط وجود ذهني دارد تا با اعتباري دانستن ماهيت و اصيل شمردن وجود كه يك فرمول ذهني است، وجودش با وجود همه اشياء يكي باشد ـ ؟
با تمسك به نكوهش چيزي به نام «تعطيل عقل« كه نمادي بس شيرين و فريبنده دارد به جايي ميرسيم كه عقل به ضد عقل و علم به جهل تبديل ميشود. راستي چرا و چه چيزي ما را مجبور كرده است عقل را نامحدود و مطلق بدانيم و آنگاه رهآورد اين عقل به جاي «معرفت شيئي از اشياء» آن معلومات كمي را هم كه از اشياء داريم به مجاهيل تبديل كند ـ ؟
اين فلسفه تاكنون كدام گوشهاي از نيازهاي دنيوي و اخروي ما را حل كرده است؟
شايد جواب «شما نميفهميد» بهترين راه فرار باشد.
من وكيل ديگران نيستم تنها از جانب خود ميگويم: بلي نميفهمم، چه كنم استعدادش را ندارم؛ امّا ميپرسم وقتي كه ما مردم سخنان شما را نخواهيم فهميد چرا بيهوده زحمت ميكشيد؟ اگر بنا بود مردم چيزي از دين و قرآن خدا نفهمند هرگز نه قرآن نازل ميشد و نه ديني ميآمد و نه پيامبران اين همه زحمت را به خود هموار ميكردند.
افرادي مثل من كه توان فهممان كم است ميگوييم و مدعي هستيم: اگر برخي از اسرائيليات و برخي از اظهارات صوفيان (برخي نه همه) و برخي از اظهارات عرفاء (برخي نه همه) و اين همه اظهارات و اصطلاحات شما نبود، ما با اين فهم كم كه داريم بيشتر ميتوانستيم از قرآن و اهلبيت استفاده كنيم؛ اظهارات مذكور، آن فهم كم ما را از اين دو منبع كمتر كرده است. ما با اين استعداد كم و فهم اندكمان چگونه بتوانيم پيامهاي قرآن و اهلبيتعليهم السلام را از زير اين همه رسوبات ضخيم و ريشهدار تاريخي شما بيرون بياوريم؟.
پس از اين همه بحث در اين موضوع اخير ـ كه قسمت پاياني آن درد دل بود نه بحث برهاني ـ بايد توجه كرد كه آنچه در مورد عقل در اين جزوه آمده با آنچه «فرقه معطّله» معتقدند، فرق فاحشي دارد.
بنانيست انسان همه چيز را بداند ليكن يك «نميدانم» از صدها «نميدانم» بهتر است، فلسفه ارسطويي مطابق ماهيت اطلاقگرايي واطلاقانديشي خويش حاضر نيست حتي در يك مورد نيز «نميدانم» بگويد در نتيجه به خيلي از ندانم كاريها دچار ميشود و اگر سوالها رديف شود در دهها مورد بناچار به «نميدانم» ميرسند و عملاً عقل مطلقشان به تعطيلي ميرسد.
اگر بنا باشد انسان همه چيز را بداند پس بايد انسان خدا باشد. ياد مسلك و عقيده «انسان خدايي» نهضت حروفيه (به رهبري فضل اللَّه نعيمي و معاونت كمال الدين نسيمي) به خير كه علناً ميگفتند: انسان همان خدا است.
من باز تكرار ميكنم همان قدر كه به هر فلسفه ديگر ارزش قائل هستم به فلسفه ارسطويي نيز قائلم بل همانطور كه پيشتر توضيح دادم اين فلسفه را به عنوان يك علم و در محدوده ذهن شناسي دقيقترين و منحصر به فردترين علم در ميان نظريههاي موجود شناخته شده ميدانم؛ ليكن در اين جا يك نكته هست: حال كه فلسفههاي ديگر مال ديگران و جامعههاي غير مسلمان است و نميتوان از آنان انتظار داشت كه بيايند و به فلسفه اهلبيتعليهم السلام بپردازند، بزرگان و انديشمندان پر ارج ما چرا فلسفه اهلبيتعليهم السلام را گذاشته و به فلسفه ارسطويي ميپردازند؟ اين وظيفه ديگران نيست وظيفه مسلمانان است. وانگهي هزار و اندي سال است هميشه و همواره گفتيم كه فلسفه اسلام همين فلسفه ارسطويي اسلامي شده است؛ امّا واقعيت اين است كه اين شعار ما نه جاي افتاد و نه مفيد گشت در حالي كه قويترين استعدادها و مبرزترين عمرهاي علمي و گرانقدرترين وقتها و ارجمندترين فكرها براي آن مصرف گشت.
7ـ سنخيت در وجود:
وجود يك مقوله تشكيكي است و فرق ميان وجودها در قوت و ضعف و در كمال و عدم كمال است، اين درست؛ امّا اين حكم كه صادر ميكنيم از چه شمولي برخوردار است؟ آيا اين قضيه و داوري شامل وجود خدا نيز هست؟ يعني فرق ميان وجود خدا و فلان پديده مخلوق تنها در قوت و ضعف، كمال و عدم كمال، و حدوث و عدم حدوث، است؟ و غير از اين فرقي ميان وجود خدا و وجود خلق نيست؟
پاسخ ارسطوئيان مثبت است ولي قرآن و اهلبيتعليهم السلام ميفرمايند: «ليس كمثله شيء« خداوند هيچ مثليت و سنخيت با مخلوقات ندارد.
اگر قضيه و حكم فوق شامل خدا نيز شود به هر صورت ميان خدا و خلق سنخيت وجودي حاصل ميشود و مثليت برقرار ميگردد.
قضيه فوق و حكم به تشكيكي بودنِ وجود، يك قضيه صحيح است امّا در محدوده كائنات. و هرگز شامل وجود خدا نميشود؛ زيرا:
1 ـ وجود بما هو وفارغ از موجودات عيني و واقعي، غير از يك مفهوم ذهني چيزي نيست. با صرف نظر از موجودات، وجودي وجود ندارد معني اين سخن اين نيست كه خدا نيز مانند مخلوقات ماهيت دارد خداوند موجِد و خالق وجود و ماهيت است.
2 ـ اين همان تسرّي دادن «مفهوم شناسي» بر «عين و واقعيتشناسي» است كه پيشتر خطا بودن آن بيان گرديد.
3 ـ اين همان «اطلاق انگاري» در مورد «عقل» و شمول دادن عقل بر خداوند است و «كيف يجري عليه ما هو اجراه« و ذات خدا را به تحليل عقلي كشيدن است كه پيشتر خطا بودن اين قسم نيز روشن شد.
سوال:
«بود»، «بود» است و فهم و برداشت ما از «بود و وجود» تنها يك چيز بسيط است خواه در مورد خدا باشد و خواه در مورد يك مخلوق.
جواب:
وجود به معني «مقابل العدم» در هر دو مورد به يك مفهوم است هم خدا عدم نيست و هم فلان مخلوق موجود، عدم نيست. و اين سنخيت يا مثليت صرفاً يك چيزي است كه ذهن فرض ميكند و ذهن بشر چارهاي جز اين ندارد؛ ولي اين سنخيت كه ذهن آن را بهدليل عجز خود ميسازد يك مفهوم صرفاً ذهني است و در واقعيت و عينيت هيچ سنخيت و مثليت ميان وجود خدا و خلق نيست. بنابراين:
1 ـ مفهوم وجود مقوله تشكيكي است در مخلوقات و كائنات فقط.
2 ـ همين مقوله تشكيكي بودن نيز در عرصه ذهن است نه در عرصه عين همانطور كه مفهوم عدم فقط در ذهن است نه در عين.
3 ـ برداشت هم مثل يا همسنخ از وجود در «مقابل العدم» ربطي به «تشكيك شامل خدا» ندارد. عدم، عدم است و نميتواند حقايق متعدده و مختلفه داشته باشد و اين موضوع موجب شده كه فكر كنند پس وجود هم نميتواند حقايق متعدده و مختلفه داشته باشد مگر در بستر تشكيك. امّا معلوم نيست كه كدام برهان و كدام استدلال و كدام عقل توانسته وجود خدا را تحليل كرده و آنگاه آن را به حيّز تشكيك در بياورد.
بديهي است فلسفهاي كه بر اساس چنين سنخيتي مبتني شود و نيز احكام ذهني را در همه جا به عينيات تسري دهد، چارهاي جز اعلام «وحدت وجود» و «وحدت موجود» و انكار واقعيات و حقايق ملموس و سرپيچي از بديهيات، ندارد.
تشكيك چيست؟ چيزي و مفهومي به نام «تشكيك» حقيقت دارد يا نه؟ ـ ؟ حقيقت است يا توهم؟ ـ ؟ بديهي است كه خواهيم گفت: حقيقت دارد.
آيا خود اين حقيقت «خدا» است يا «مخلوق»؟ ـ ؟ بديهي است خواهيم گفت: از جمله پديدهها و مخلوقات خداوند است. پس: فكيف يجري عليه ما هو اجراه ـ ؟!؟ اين حقيقت كه مخلوق خدا است چگونه شامل خود خدا ميگردد؟! چرا همه ويژهگيها، خواص و لوازم مخلوقات را به خداوند شمول ميدهيم؟ با كدام جوازي از قلمرو عقل خارج شده و از حدّ آن تجاوز ميكنيم ـ ؟ آيا ابراز نظر در خارج از قلمرو عقل، ضد تعقل نيست و سر از جهل در نميآورد؟ آيا شناختن خود و عقل خود و حد و حدود آن و بسنده كردن به قلمرو آن تعطيل عقل است؟ آيا تجاوز از قلمرو عقل تباه كردن عقل نيست؟
كدام يك از اين دو حكم صحيح است و كدام يك ناصحيح؟؟
توجه فرمائيد: اگر عقل از حدود كائنات خارج شود و به تبيين و تحليل وجود خدا بپردازد كارش تنها شمول دادن احكام و قوانين و فرمولهاي كائنات (طبيعت و جهان و پديدههاي آن) بر وجود خدا، خواهد بود.
و هميشه خدا را مخلوق خواهد كرد و چون پيشاپيش بنابراين است كه خدا مخلوق نشود پس بايد مقداري نيز خلق را بالا برد تا هر دو يكي شوند.
http://www.binesheno.com/htm/books/books.htm