ذوق این مِی نشناسی بخدا تا نچشی
* * * *
در مقدمهی بحث، باید توجه داشت که ما موجودی ممتاز در خلقت هستیم. انسان موجودی است که در ارتباط با این موجود خداوند تعبیرات بلندی فرموده: « لَقَدْ خَلَقْنَا الْانسَانَ فىِ أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ»(1) ما این انسان را در بهترین اندازهگیری، اندازهگیری کردیم.
یعنی انسان را به گونهای آفریدیم، که در بهترین جهت و کیفیت آفرینش او را قرار دادیم. پس انسان موجودی است بس شگفتانگیز و حیرتانگیز.
یک دانهی سیب دانهای معمولی در خلقت است اما با این حال وقتی بذر میشود، پرورش پیدا میکند و شکوفا میشود میوه و میوهها میدهد و به تعبیر استاد مرحوم آیت الله قزوینی: «دانهی گندم را هر چه دست علم به بررسی پرداخته و از آن خصوصیات و آثاری فهمیده باز نمیتوان گفت پروندهی آن بسته شده و هرچه پیش رویم باز میفهمیم خواص دیگری دارد.»
پس عالیترین موجودات، انسان است که استعداد شگفتانگیز دارد که اگر پرورش پیدا کند از همهی کائنات برتر و در غیر این صورت پستتر از همه خواهد شد. « ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ»(2) .
با توجه به این مطالب خیلی حیف است که به همین مقدار اکتفا کنیم و اگر فقط به فکر خوردن و خوابیدن و شهوت باشیم خیلی بیچارهایم و بسیار ضرر کردهایم. پس بجاست از این استعدادهای درونی بهره ببریم چرا که دین ما در این جهت خیلی تأکید کرده و باید به عرفان برسیم. آن عرفانی که سعادت انسان وابسته به آن است و دین ما هم در موردش خیلی تأکید کرده است.
حضرت امام موسی بن جعفرعلیه السلام میفرمایند: « ... و من لم یَر زیادة فی نفسه فهو الی النقصان و من کان الی النقصان فالموت خیرٌ له من الحیات»
هر کس دو روزش مساوی است ضرر کرده. هر که روز دوم بهتر شده باشد، مورد غبطه است و هر کس روز دوم بدتر شده باشد، ملعون است.
و هر کس که زندگیش بگذرد اما احساس ترقی نکند و حس نکند در جهت تکامل است طبعاً در جهت تنزل است و این چنین شخصی هر چه زودتر بمیرد، به نفعش است.
امام باقرعلیه السلام میفرمایند: هیچ مصیبتی مثل این مصیبت نیست که انسان به وضع موجودش راضی باشد «لامصیبة لعستعانتک بالضم و رضاک بالحالة التی انت علیها»
هیچ مصیبتی این جور نیست؛ حتی مرگ پدر و مادر و فرزند و... و فقر. چون در همهی این مصیبتها اگر انسان تکلیفش را انجام دهد رحمت میشود. اگر در فقر گرفتار شد و به گناه نیفتاد و تحمل کرد در قیامت جزء اولین گروه است که به بهشت میرود.
ابوذر از پیامبر پرسید: اولین گروه بهشتی آیا متقین هستند؟ حضرت محمدصلی الله علیه و آله و سلم در جواب او فرمودند: «نه بلکه متقینی که فقیر هم هستند.»
اما اگر انسان گفت، همین که هستم برای من کافی است این عامل توقف میشود. پس باید همت کنیم و در درجات تکامل حرکت کنیم.
قرآن دربارهی عرفان میگوید: « قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُكمُْ يُوحَى إِلىََّ أَنَّمَا إِلَاهُكُمْ إِلَاهٌ وَاحِدٌ فَمَن كاَنَ يَرْجُواْ لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَ لَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدَا »(3) عرفان یعنی شناخت. انسان نسبت به هر چیزی شناخت پیدا کند، به آن معرفت پیدا کرده، بعضی از چیزها هست که معرفت نسبت به آن دارای درجات است و هرچه نسبت به آن شناخت بیشتری پیدا کند معرفتش نسبت به آن بیشتر میشود.
مثلاً آب، که چه آثاری در خلقت دارد، از چه ترکیب شده است و... پس در این صورت شناختش به آب بیشتر می شود و هر کس بیشتر تحقیق کند، شناخت بیشتری پیدا میکند.
شناخت در مورد هر چیزی درجاتش فرق میکند. ولی عرفانی که معمولاً گفته میشود، شناخت نسبت به جمادات، گیاهان و حیوانات نیست، بلکه مقصود خداوند متعال است و مقصود از عرفانی که معمولاً در رابطه با مسائل عرفانی و موضوع بحث ماست شناخت خداوند، - آفریدگار هستی – است، که درجاتی دارد.
و کسی که این شناخت را پیدا کند به هر نسبت که بیشتر باشد، میگوییم عارفی است والاتر.
حدیث در مورد شناخت و اهمیت آن از نظر عقل
نکته: عقل میگوید شناخت خدا مهمتر از همه چیز است، چون خدا از همه چیز مهمتر و بهتر است و به نسبتی که انسان امتیاز دارد شناخت طبیب نسبت به شناخت یک خیاط اهمیت دارد. شناخت ذات مقدسی که مانندی برای او نیست، از شناخت هر چیزی مهمتر است و این را عقل میگوید.
در حدیثی در ارتباط با مسئله شناخت از امیرالمؤمنین علیعلیه السلام نقل شده است: «معرفة الله سبحانه اعلی المعارف»(4)
امام صادق علیه السلام نیز میفرمایند: «اگر مردم بدانند چه فضیلتی و امتیاز و آثاری در معرفت پروردگار است، وقتی دلشان به زرق و برق دنیا و مردم میافتد، پیش روی مردم دیگر غصه نمیخورند(5) (بله اگر آنهایی که به کره ماه رفتهاند به معرفت خدا رسیده باشند از ما جلوتر هستند) ولی اگر ما از خانهی خود بیرون نرفته باشیم، ولی نسبت به خداوند معرفت پیدا کرده باشیم، از همه چیز و همه کس جلوتر هستیم.
معلمی به جایی رفته بود و به ایشان گفته بودند که بچههای اینجا ذهنشان ضعیف است، حرف ها را جوری بگویید تا آنها بفهمند.
معلم از بچه ها پرسید: سن من چقدر است؟ یکی از بچهها گفته بود 48 سال.
معلم پرسید: از کجا فهمیدی؟ (در مقدمه به بچهها هم گفته بود مثلاً از مشهد تا قوچان 24 فرسخ است)
پس حالا که از مشهد تا قوچان 24 فرسخ است، سن من چقدر است؟
معلم گفت: عجب نفهمند! بچهها در جواب گفتند: یک نیم دیوانهای 24 سالش است پس شما که کاملاً دیوانهاید 48 سال دارید! سؤال شما چه ربطی به سن شما داشت.
نتیجه: چه ربطی دارد که عدهای به کرهی ماه رفتهاند و...
پس باید هر چه بیشتر و هر چه بهتر در مسیر پروردگار حرکت کنیم.
امام صادق علیه السلام میفرمایند: «اگر کسی در این مسیر حرکت کند و خداشناس شود، دنیایی که همه برایش سر و دست میشکنند و دنبالش هستند، به نظر این چنین کسی که معرفت به خدا پیدا کرده از آن چه که زیر پای افراد قرار دارد، کوچکتر و ناچیزتر است و در چه لذت معنوی قرار میگیرد ...
و آنهایی که معرفت به خدا پیدا میکنند برایشان سخت است که از این راه دست بردارند.
حضرت علیعلیه السلام در خطبهی اول نهج البلاغه میفرمایند: «اول دین معرفة»
درجات شناخت مختلف است ولی به فضل خدا همه چیزهایی «توجههایی» که داریم اوست که مثلی برای او نیست – همهی کمالات برای اوست، مانندی برایش نیست – یگانه است و یکتا.
انشاءالله در جلسات بعدی درجات بالاتر طبق احادیث گفته میشود و راهش هم بیان میگردد و به هر نسبت که راهش گفته شود و حرکت کنیم، آن درجه را که پیدا کنیم، میشویم عارف.
آن چه که در این بحث بینظیر است و با هیچ مکتبی قابل قیاس نیست، روشن است که قرآن میباشد و بعد از آن صحبتهای پیامبر و ائمه:.
و هیچ شخصی، هر چند که شناخت آن هم نسبت به خدا صحیح بوده باشد - در رابطه با شناخت – به پای این شخصیتهای الهی نمیرسد و توصیف راه شناخت را به مانند این بزرگواران نمیداند. چون ایشان در حجابهایی از انوار به سر بردهاند، در اصل خلقت مطرحند و شاهد بر هستی و بافت خلقت بودهاند. لذا این خطبههایی که از ائمه: وجود دارد، غوغایی است و دقت در این خطبهها برای بعضیها - گاهاً یک خط آن – هفتهای طول کشیده که دریافتهاند، آن بزرگواران چه فرمودهاند. و هیچ کجا معنا ندارد برویم الاّ درِ خانهی کسانی که از این بزرگواران دریافت کردهاند.
«یؤتی الحکمة و من یؤت الحکمة فقد اوتی خیراً کثیراً» من مؤدبانه و روشن میگویم که حکمت این فلسفه و عرفان مستند نیست؛ هرگز، هرگز.
مثلاً این مجموعهای که به نام حکمت متعالی ملاصدرا میباشد. اینها قیل و قال است و هر کدام در آن حرفی زدهاند و دارای اختلاف است. حکمت حقائق متعّینه است. اینها از توحید تا معادش تخلفهای جدی دارد و من خیلی صریح میگویم، اگر زیاد گفته میشود دلیل بر صحت آن نیست، چون حکمت یعنی همان حقائقی که در قرآن و احادیث است، البته هر چه با این آیهها و احادیث تطبیق بکند، درست است.
این عرفان و معرفت آثاری دارد که به اشدّ وجه، در زندگی انبیاء و تربیت شدگان ایشان مشخص و پیداست و از جملهی این آثار آن است که هیچ چیز، آنها را از حق باز نمیدارد و همیشه مستغرق در حقاند – نه پول و نه فقر – نه خوف و نه ترس؛ مثل آقا امام حسینعلیه السلام که در شدیدترین شرائط، بالاترین و شدیدترین توجه را داشتند و هم چنین حضرت زینبسلام الله علیها، که تربیت شدهی ایشان بودند.
1. سوره تین، آیه 4.
2 . سوره تین، آیه 5.
3 . سوره کهف، آیه 110.
4 . غرر الحکم.
5 . کافی.
مجلــه ی نورالصــادق، شمــاره ی 8
دین ما، همواره تأکید بر این دارد که انسان از این دوران کوتاه زندگیاش بهرهمند شود و سعی کند برای پیشرفتهای بیشتر، توقف نداشته باشد و از این دقایق و ساعات و اوقاتی که در اختیار دارد، حداکثر استفاده را بنماید. عقل هم بر این مطلب حاکم است.
تمام آن چه در زندگی ابدی اعم از خیر و شر، خوب و بد، متوجه ما میشود در ارتباط با همین زندگی دنیوی انسانهاست که حائز اهمیت است. توجه داریم که ما به ارادهی حق ابدی خواهیم بود. یعنی بعد از این عالم در عالمی، بعد، عوالمی و بالاخره هستیم .... چهقدر هستیم، چهقدر ندارد(!) ابدی هستیم به ارادة الله ـ برای همیشه به ارادهی خدا هستیم ـ این همیشهای که در پیش داریم، اندازه ندارد. هرچه خیر عایدمان شود؛ راحتیها، جلوات حضرت حق، کمالات، همه و همه در ارتباط با همین زندگی است، اگر هم گرفتاری متوجهمان شود باز در ارتباط با همین چند روز عمر است. پس این چند روز خیلی مهم و سرنوشتساز است. لذا باید خیلی روی آن حساب باز کرد که چهطور میگذرد و آدمی چهکار میکند، در چه وضعیتی قرار دارد.
قرآن کریم به صورتهای مختلف دربارهی تأکید بر این حرکت جدی اشاره فرموده که در قالب دعاهایی در قرآن کریم آمده است، از جمله: «و جعلنا للمتقین اماما» این درخواست و دعا که به درگاه حق میشود، بدین معناست که تلاش هم بشود. یعنی انسان خودش کوشش کند که «بار پروردگارا ما را امام متقین قرار بده» حالا تأویل و باطن و مسائل خاصش که مربوط به ائمه معصومین: میباشد، مسئلهی دیگری است، ولی ظاهرش در جای خود محفوظ است. مضمون آیه این است که، پروردگارا، عنایتی کن که ما برای خوبها و اهل تقوی، امام المتقین باشیم. جلودار متقین باشیم و در جمع متقین سرآمد باشیم. پس انسان باید هر چه بیشتر در تلاش باشد، آن وقت با توجه به زمینهای که در او به وجود آمده، معرفت پیدا میکند، عارف میشود و به معنای واقعی کلمه حرکت میکند.
در حدیثی وجود مقدس حضرت محمد مصطفیصلی الله علیه و آله و سلم عقلا را معرفی میکنند و نشانهی آدمهای عاقل را این چنین میفرمایند: «یسابق من هو فوقه فی طلب البِّر» یک انسان عاقل تلاش میکند که در خوبیها بر همه سبقت بگیرد نه به عنوان غرور که من باید بر همه سبقت بگیرم بلکه به عنوان کمال، طلب کمال خوب است، چنین انسان عاقلی درجا نمیزند و همتش، همتی عالی است.
گاهی آدم سعیاش بر این است که در پولداری از دیگران سبقت بگیرد! گاهی هم انسان به ثروتش افتخار میکند! اگر افتخار به ثروت، قارونها و فرعونها به خاطر ثروتشان که خیلی جلو هستند! الآن هم که جانیان عالم ثروتهایی کذا و کذا دارند.
ثروت اگر دست اهل حق باشد، خوب است؛ چون هر چه ثروتشان بیشتر باشد خیرشان هم بیشتر است. لذا آن چه که به جاست، در جهت کمالات ترقی کردن و توقف ننمودن است.
یک بزرگی که بسیار در کار خود بالا رفته بود و موفق شده بود، میگفت: «آن زمانی که درس میخواندم، خیلی تنبل بودم، آن قدر که با هر آقایی که مباحثه میکردم، او جلو میرفت و من میماندم. درس هم که تمام میشد، یک کاغذ کوچکی در خط آخر درس میچسباندم تا فردا که کتاب را باز کردم، بفهمم تا کجا درس داده شده، خلاصه اوقات را به بطالت میگذراندم، در نتیجه عقب میافتادم.
پدرم که متوجه شده بود، گفت: «پسرم! مثل این که خیلی مؤدب درس میخوانی» و این طور ادامه داد که «ما الاغهایی اجاره کردیم تا برویم تهران. دیدیم کاروانهایی که یک ساعت بعد از ما الاغ اجاره کرده و راه افتاده بودند، به ما رسیدند و رد شدند، آنهایی هم که دو ساعت بعد از ما راهی سفر شده بودند به همین صورت، همین طور دیگر کاروانهایی که بعد از ما بودند ...
به صاحب الاغها گفتیم که این الاغهای تو خیلی آهسته راه میروند، این کاروانهای بعدی هم از ما جلو زدند! گفت: بله! این الاغهای ما مؤدّبند! به هر گروهی از این الاغها که میرسند، میگویند: بفرمایید، بفرمایید. پسرم! تو هم حالا مؤدب درس میخوانی؟! به هر کسی که میرسی میگویی بفرمایید؟! خودش بایستد و به دیگران بگوید بفرمایید.»
در کسب کمال نباید این طور بود، که هر کسی که به انسان رسید سبقت بگیرد و آدم توقف نماید. باید تصمیم جدی گرفت. چهار روز دیگر زندگی تمام است. آدم همین طور مانده باشد؟! هنوز حسود باشد و متکبر؟! هنور مالک چشم و گوشش نباشد؟! این انسان، هنور مالک غرایزش نیست؟! هنوز مملوک است و این رذایل بر او حاکم؟! این قدر بیحرکت؟! خیر، انسان باید برسد به آن جایی که باید برسد و حاکمیت بر تمام این رذایل داشته باشد. باید فقط اسیر حق و رضای او باشد، که این تلاش میخواهد.
در ارتباط با عرفان و عارف و راه رسیدن به عرفان حقیقی باید گفت همان طور که هر چیزی نسخه بدل دارد، در عرفان نیز، عرفانهای به اصطلاح بدلی هست. اما اول پیرامون عرفان صحیح صحبت میکنیم. «عرفان» را معنا کردیم و گفتیم یعنی «شناخت». شناخت هم دیگر مشخص است. متعلق این شناخت هر چه باشد، میشود شناخت به او، معرفت به او؛ مثل شناخت زمین، جمادات، گیاهان، حیوانات، کهکشانها و دیگر موجودات. ولی در این جا شناخت فوق اینها در نظر است؛ این عرفانی که بیان میشود یعنی «شناخت خداوند». هر چه را که انسان در نظر بگیرد شناختش، برای او ذوالمراتب و درجاتش گوناگون است. در ارتباط با شناخت خدا هم درجاتش گوناگون است، که حالا کمترین شناخت نسبت به پروردگار چیست، به عرض شما خواهد رسید تا بعد برسیم به این که شناخت درجهاش قویتر و به نسبتی که معرفت عالیتر آثارش بیشتر است. آن وقت آثارش چیست، یک عارف حقیقی چه صفاتی دارد چه آثاری دارد؟ و نیز راه این که به عرفان حقیقی برسیم چیست؟ به عرض خواهیم رساند. حالا گفتیم معرفت درجاتش مختلف است، کمترین معرفت نسبت به پروردگار چیست که در حدیث تعبیر میشود به «ادنی المعرفة»؟ یعنی پایینترین درجهی معرفت خدا، این که خدا را اثبات کنیم، معنا ندارد. همگان در فطرتشان، در یک حدی این مسائل مشخص شده است. حال یک وقتی، برای یک فردی سؤالی باشد و میخواهد مطلب اثبات شود، آن استثناء دارد. معلوم است که روشنتر از خدا، خود اوست! از همه چیز آشکارتر و همهی هستی دلال اوست:
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده
معرفت پایین (ادنی المعرفة) نسبت به ذات مقدس پروردگار، در مدارک وحیانی بیان شده که در ارتباط با آن، دو حدیث موجود است.
در کتابهای حدیثی در بحث توحید بابی داریم به نام «باب ادنی المعرفة»؛ یعنی بابی که پایینترین معرفت، در آن بیان شده است. که در همین موضوع مرحوم علامه مجلسی(ره) در مرآة العقول این طور آورده است:
«عن الفتح بن یزید عن ابالحسن: قال سألته عن ادنی المعرفة»(1) ، از یکی از اصحاب حضرت رضاعلیه السلام است که احتمال میرود که از اصحاب حضرت موسی بن جعفرعلیه السلام و از اصحاب حضرت امام رضاعلیه السلام، از یکی از این دو بزرگوار نقل کردند. عرض کردم آقا، کمترین معرفتی که نسبت به خداوند متعال لازم است چیست؟
«فقال: الاقرار بانه لا اله غیرُه و لا شِبهَ له و لا نظیر و أّنَّهُ قدیمٌ، مُثبتٌ، موجودٌ، غیرُ فقید و اَنَّهُ لیس کمثله شیء»(2)
حضرت فرمودند: «الاقرار بانه لا اله غیره ...» اعتراف و اعتقاد و اقرار به این که جز او خدایی نیست و اوست خدای یگانه. این جا اقرار آمده و این لطافت را ایجاد نموده که ممکن است، معتقد باشد اما اقرار نکند، پس او به ادنی المعرفة به یک معنا نرسیده، ولو به یک معنا هم فهمیده باشد، ولی چون اقرار نکرده این تعبیر مناسب او نیست. خوب میدانیم که فرعون و فرعونها هم در دلشان اعتقاد دارند و میدانند که خدا یگانه میباشد، ولی هوی و هوس، حبّ جاه و ریاست، و مسائل مختلف دیگر هم چون کبر و غرور و... مانع شده که اقرار کنند. به قدری خداوند متعال، خودش را در فطرت انسانها مفطور نموده که همانهایی که انکار میکنند، وقتی به خود مراجعه میکنند، میبینند همان لحظه هم معترفند به این که یک چیزی وجود دارد.
چند سال قبل، آقایی که هم جوار چند جوان منکر خدا بود، آمده بود پیش ما برای بحث. یکی، دو روز گذشت و طی صحبتها، دیدم که میتواند به این شاخه و آن شاخه بپرد ولی مطلب را گرفته و میگیرد. روز سوم به او گفتم: «میشود سؤالی کنم و بعداً به صحبت ادامه دهیم؟ به راستی تو منکر خدایی؟! ـ چون احساس کردم چیزی میفهمی ـ یا میخواهی همین طور فقط به بحث ادامه دهی؟» خندید و گفت «واقعیت این است که هر وقت منکر شدم، از سویدای دلم فریاد این که «او هست» بلند بوده، چون آن جوانها دورم را گرفتند و یک صحبتهایی شد، من هم سر لج افتادم و الاّ ظاهرتر از همه چیز است و هستی نشانهی اوست.»
«افیالله شکٌ فاطر السموات و الارض» آن وقت میداند ولی گاهی اقرار نمیکند.
«الاقرار بانه لا اله غیره ...» اقرار به این که نیست خدایی جز ذات حضرت حق، که یکتاست. «و لا شبه له» اقرار به این که شبیه ندارد. در این جا مرحوم علامه مجلسی(ره) میفرماید: «ای فی شیء من الصفات اوفی استحقاق العباده ولا نظیر له فی الالهیّة» معنا کردهاند این که؛ شبیه برای خدا نیست. یعنی در هیچ یک از صفات که البته در ذاتش هم شبیه ندارد. هیچ کس علمش علم حق نیست، قدرتش قدرت حق نیست، حیاتش حیات حق نیست، هیچ کس مستحق عبادت و پرستش، جز او نیست. «و لا نظیر له فی الالهیّة» نظیری از برای او در الوهیت نیست. هر چه را که بخواهیم به خدا تشبیه کنیم، اشتباه است.
«و انه قدیم» کمترین درجهی معرفت آن است که بدانیم و معتقد باشیم که خدا قدیم است. یعنی او بوده و بوده و بوده. ابتدا ندارد و قدیم است. به تصور ما نمیآید اما عقل ما میپذیرد که ابتدایی ندارد. هر چیزی که ابتدا دارد، یعنی درست شده است و «درست شدن» یعنی «نیازمند بودن به غیر». پس خدا نمیتواند محتاج باشد، چون اگر چنین شد مثل خود ما میشود.
لذا این سؤال را بسیار میپرسند که همه چیز را خدا خلق کرده، پس خدا را چه چیزی خلق کرده؟! یا هر موجودی را که شما میگویید، یک وجود دهنده برایش لازم است، خدا هم که موجود است، پس موجِد خدا چیست؟! پاسخش این جملهی امام است: «موجود یعنی آن که هست. آن چه که موجود میباشد دو جور است؛
1) هستی که نبوده و هست شده،
2) هستی که بوده و بوده و بوده. آن هستی موجِد میخواهد که وجود نداشته و بعداً درست شده، اما آن هستی که بوده و بوده و... دیگر موجِد نمیخواهد. قدیم است و قدیم موجد نمیخواهد.
معمولاً بعضی از جوانها فکر میکنند آن سؤال مذکور یک اشکال و سؤالی است مربوط به خداپرستان و میخواهند آنها جواب بدهند. خیر! مادیّین هم میگویند، ماده بوده و بوده و بوده. یعنی در این که یک اصل قدیمی داریم و یک چیزی باید بوده باشد از جایی درست نشده باشد، اصلی است که هم مادی قبول دارد و هم الهی و مورد اتفاق هر دو است. منتها ما میگوییم ماده نمیتواند آن حقیقت باشد، زیرا ماده خودش محتاج است و نیازمند به ادلهی قطعیهای است و آن چه که قدیم است نمیتواند او باشد. پس حتماً باید یک حقیقتی غیرمادی باشد و آن حقیقت اثبات شود و صحبت آنان که گفتند ماده قدیم است رد میشود.
این جاست که بر هر عاقلی اثبات میشود که «خداوند متعال قدیم است.»
پس پایینترین درجهی معرفت آن شد که او ازلی و ابدی است ؛ «ازلی» است، یعنی هر چه جلو برویم او اولی است که ابتدا ندارد و «ابدی» است، یعنی آخری برای او نیست و این است معنای «هو الاول و الآخر» که در ابتدای سورهی حدید حق تعالی فرموده است. احادیث متعددی هم از معصومین: داریم که قول آنها در معنای این آیه مشترک است و همانی است که به عرضتان رسید. «هو الاول و الآخر» خداست که اول است و آخر است یعنی خداوند متعال ازلی است، اولی است که در حقیقت اول ندارد، ابدی است، آخری برای او نیست، این از آیاتی است که از جوامع الکلم از آن تعبیر شده است.
پیامبر اکرمصلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: « اوتیت جوامع الکلم» به من جوامع الکلم عطا شده است. از جملهی آن جوامع الکلم، آن آیات اول سوره حدید است.
اما آن چه که در رابطه با آیهی «هو الاول و الآخر» در عرفان نادرست ـ عرفان اصطلاحی ـ گفتهاند، غلط است. رسماً ابن عربی میگوید: «هو الاول و الآخر؛ یعنی او همه چیز است»، که نادرست میباشد. پس اوست که قدیم است؛ «هو الاول و الآخر»
«مُثبةٌ» این جا مرحوم علامه مجلسی(ره) میفرماید: «و انه قدیم غیر محتاج الی علة و لا مخرج من العدم الی الوجود» که دیگر ترجمهاش نمیکنم و آن چه گفتیم حاصل همین عبارت ایشان است. «مثبة» خداوند متعال مثبت است «ای محکومٌ علیه بالوجود و الثبوت لذاته»؛ یعنی اوست که هست و موجود میباشد. «مثبة موجود» موجود را به معنی دیگری هم میشود گرفت؛ یعنی «معلوم». کمترین معرفت نسبت به ذات مقدس پروردگار، اقرار داشتن به این که خدایی جز او نیست و شبیهی و نظیری برای او نیست. اوست که همیشه بوده است؛ موجود و ثابت. اوست که مفقود نیست، هر که بخواهد بفهمد که «هست»، میفهمد. چون روشنِ روشن است. او یک معنی غیرفقیدی است. «و انه لیس کمثله شیء» همهی اینها در این آیهی شریفه جمع است، که مثلی بر او نیست. پس اگر این مقدار فهمیدیم، آن وقت «ادنی المعرفة» را یافتهایم.
حال با حدیثی دیگر در مورد «ادنی المعرفة» عرضم را جمع میکنم، که از معصوم سؤال کردهاند: «ما الذی لا یجتضع فی معرفة الخالق بدونه؟»(3) از معصوم پرسیدهاند که آن معرفت به پروردگار که کمتر از آن خوب نیست، کدام است؟ «فکتب الیه لم یزل عالماً و سامعاً و بصیراً و هو الفعال لما یرید» پاسخ فرمودند: آن مقدار معرفت به خداوند که انسان مجزی نیست کمتر از آن بداند این که: «متوجه باشد که خداوند عالم است» همین که همه میدانیم، سمیع و بصیر است ـ یعنی همهی شنیدنیها را میشنود و همهی دیدنیها را میبیند ـ «و هو الفعال لما یرید»(4) و بدانیم که او هر چه میخواهد انجام میدهد؛ بر هر چه ارادهاش تعلق گیرد، هیچ مانعی ندارد «اذا اراد لشیء ان یقول له کن فیکون» این آن چیزی است که باید بدانیم.
هم چنین باید از او درخواست کنیم تا او خیر ما را اراده نماید. وقتی او اراده کند و هر چه که او اراده کند، همان خواهد شد. مثل این که در حدیث آمده است، (البته الآن نسبت جدی نمیدهم به حدیث، ولی نود و نه درصد در حدیث آمده است) که فرمودهاند: «فرشتهها در دو وقت میخندند» چون برای فرشتهها تعجب کم است، چرا که خنده از تعجب برمیخیزد. هرگاه آدمی از چیزی تعجب کند خندهاش میگیرد. فرشتهها چهطور؟! آنها خیلی از چیزها برایشان روشن است، پس تعجب میکنند یا نه؟ در حدیث آمده که فرشتهها در دو وقت میخندند؛ یکی وقتی که خدا اراده کند ذلت کسی را و یک جمعی تلاش میکنند که عزیزش کنند؛ نمیشود! خدا ارادهی ذلت کرده است. دیگر آنگاه که خدا اراده عزت کرده به کسی و جمعی تلاش کنند که ذلیلش کنند، نمیشود! چون خدا ارادهی عزت کرده است. هرگاه او اراده کند، چیزی در مقابل ارادهی او دوامی ندارد. پس این هستی با همهی عرض و طولش، نشأت گرفته از یک لحظهی ارادهی اوست. آری! اراده کرده، پس هستی تحقق یافته است. آن ارادهای که در «آیة الکرسی» آمده است که: «و لایؤوده حفظهما و هو العلی العظیم» تمام این آسمانها، کهکشانها، زمین و همهی آن چه که هست، خدا اراده میکند. آیا به زحمت افتاده؟! اصلاً. گویی اصلاً نیافریده است. مثلاً اگر نمیآفرید چه طور بود و چه قدر به زحمت میافتاد؟!! حالا که آفریده همان گونه است. این به چیزی و کسی قیاس نمیشود؛ حال با این وجود، حیف نیست آدم از او فاصله بگیرد؟! به او تکیه نکند؟! از او نخواهد؟! توکل بر او نداشته باشد؟!
بحث ما راجع به «ادنی المعرفة» بود، پس جهت رسیدن به حداقل شناخت بر ماست که اسم و لفظ را عبادت نکنیم. یعنی وقتی میگوییم «الله»؛ «الف» و «لام» و «ه» را پرستش نکنیم. وقتی میگوییم «خالق»؛ «خ» و «الف» و «لام» و «قاف» را عبادت نکنیم. اسم و معنا را هم عبادت نکنیم، بلکه همان معنای تنها قابل قبول و عبادت است.
به همین موضوع در حدیثی اشاره شده: «عن ابی عبداللهعلیه السلام قال: من عبدالله بالتوهم فقد کفر و من عبدالاسم دون المعنا فقد کفر و من عبدالاسم و المعنا فقد اشرک و من عبدالمعنا بایقاع الاسماء علیه بصفاته اللتی وصف بها نفسه فعقد علیه قلبه و نطق به لسانه فی سرائره و علانیة فاولائک اصحاب الامیرالمؤمنین حقّا .....»
حضرت صادق علیه السلام میفرمایند: پس اگر کسی خدا را عبادت کند به توهم، یعنی یک چیزی در ذهنش بگیرد، کافر بالله است. البته توهم را مرحوم علامه مجلسی دو گونه معنا میکنند، که معنای معمولیاش را بیان میکنم: «به توهم» یعنی کسی خدا را، یک چیزی نزد خودش خیال کند؛ مثلاً یک نوری و بگوید این خداست. چنین توهمی اگر کسی داشته باشد کافر بالله است، چرا که خداوند به توهم نمیآید و از تمامی مدارک ظاهر و باطن آدمی، پنهان است. اگر کسی این جور خدا را توهم و عبادت نماید، پس «فقد کفر» است.
«و من عبدالاسم دون المعنا» اگر کسی بگوید الله میپرستم، این همان لفظ است؛ یعنی «الف» و «لام» و «ه» و کفر میباشد. آخر «الف» و «لام» و «ه» که خدا نیست؛ هم چنان است لفظ خالق، رازق، صانع و امثال اینها.
«و من عبدالاسم و المعنا» میگوید: من هم لفظ الله را میگویم و هم معنی الله را؛ هر دوی آنها را با هم. ما هم میگوییم این میشود شرک. چون دو چیز پرستیدهای؛ یکی خدا و یکی هم آن (لفظ) «الف» و «لام» و «ه» را. پس میشوی مشرک، همان طور که فرموده: «و من عبدالاسم و المعنا فقد اشرک»
«و من عبدالمعنا بایقاع الاسماء علیه بصفاته» اگر کسی عبادت کند معنا را یعنی معنای الله را، معنای خالق و صانع را ـ همان معنایی که هیچ به توهم نمیآید، دیده نمیشود، شنیده نمیشود و با حواس هم درک نمیشود ـ و با این گفتن ، لفظ را القاء میکند برای آن معنا و نظرش فقط آن معناست نه این لفظ، «و من عبدالمعنا بایقاع الاسماء علیه» الله میگوید؛ هم چنین خالق، رازق، صانع، عالم، سمیع، بصیر و این اسامی مختلف حق تعالی را، «بصفاته الاتی وصف بها نفسه» با آن صفاتی که خود خدا آنها را برای خودش فرموده، حق تعالی را یاد میکند و عقد قلب مینماید و قلبش به آن ذات مقدس اقرار مینماید و معتقد است و زبانش هم اقرار میکند. «و نطق به لسانه فی سرائره و علانیته» در ظاهر و باطن او، این اقرار جلوه کرده است. چنین کسی، خود خدا را پرستیده، نه اسم را و نه اسم و معنا را بلکه فقط معنا را پرستش نموده، توهم نیز نکرده است. پس چنین کسی همان طور که در روایت قبلی گفتیم، موحد است و اینان جزء اصحاب امیرالمؤمنینعلیه السلام هستند که فهمیدهاند معنی «توحید» یعنی چه؟!
چه قدر عالی است که انسان از این حقیقت غافل نباشد و شب، روز، وقت و بیوقت از یاد پروردگاری لذت ببرد که مقدس و بینظیر است و بندگی و عبادت او شوق دارد. «الهی کفی بی عزاً ان اکون لک عبداً و کفی بی فخراً ان تکون لی رباً. الهی انت کما احب فاجعلنی کما تحب» این فرمایش لطیف حضرت امیرعلیه السلام در مفاتیح هم آمده که: خدایا این افتخار برای من کافی است که بندهی تو باشم. «الهی کفی بی عزاً ان اکون لک عبداً» و این عزت برای من بس است که تو خدای من هستی. «کفی بی فخراً ان تکون لی رباً» یعنی خدای توانای بیعجز، علم بیجهل، حیات بیموت. خدایا تو آن چنانی که منِ علی، تو را میپسندم «الهی انت کما احب» یعنی هیچ نقصی در تو نیست. از تو درخواست مینمایم عنایت فرمایی تا من هم آن گونه شوم که تو مرا میپسندی «فاجعلنی کما تحب»
خدایا! مضمون این جملات شریفه را برای ما نیز مستجاب بفرما.
1- از جمله؛ مرآة العقول [که شرحی است بر اصول کافی]، مرحوم علامه مجلسی1، جلد اول، ص 301.
2-همان.
3- در همان باب ادنی المعرفة، مرآة العقول، ص 301 و 302، اصول کافی.
4- همان
مجلــه ی نورالصــادق، شمـاره ی 9
«قُل انما اَنا بشرٌ مثلُکُم یوحی الیّ، انَّما اِلهُکم اِلهٌ واحِد فَمَن کان یَرجوا لقاءَ ربَّهِ، فَلیَعمَل عَمَلاً صالِحا وَ لا یُِشرک بعبادَةِ رَبّه اَحَداً.»
در ارتباط با معرفت حداقل معرفت پروردگار طبق حدیثی بیان شد که «ادنی المعرفة چیست؟» به عرفانهای انحرافی هم پرداخته خواهـد شد البته در حد توضیح صحـیح. چـون مهم این است که در مسائل مختلف انسان حق را بیان کند تا حقیقت روشن شود. نیازی نیست که از باطلها یکی یکی صحبت بشود، بلکه اگر انسان در هر مسئلهای دانست که «حق» چیست، به همهی «ئیسمها» و «مکتبها» و تفکرات گوناگون اندیشههای مختلف از قدیم و جدید هم که برخورد کند گرچه الفبای آنان را هم ندیده و فاقد اطلاعات باشد هنگامی که حق برایش آشکار شود خوب میفهمد که به چه نحوی وارد شود، خارج شود و چگونه پاسخگو باشد. مهم آن شناخت حق و خبّرویت پیدا کردن در جهت حق است.
در جهت معرفت پروردگار گفتیم اصل اثبات حضرت حق، مسئلهای است بسیار مشخص که نیازی به اثبات ندارد و آن قدر روشن است که باید گفت: «اَفی الله شَکٌ فاطِرِ السَمواتِ وَ الأرض». و دو، سه، حدیث خواندیم از جمله: حدیث «ادنی المعرفة» یعنی آن معرفتی که در سطح ابتدایی میباشد. در همین زمینه از وجود مقدس امیرمؤمنان علی علیه السلامحدیثی در کتاب شریف کافی، جلد اول، ص 85، نقل شده است که چنین فرموده: «قالَ: سُئِلَ امیرالمؤمنین علیه السلام بِما عَرَفتَ رَبَّک؟ قالَ: بِما عَرَّفَنی نَفسَه، قیل: وَ کَیفَ عَرَّفَکَ نفسه؟ قال: لا یُشبِهُهُ صُوَرة و لا یُحَسُّ بِالحَواسّ و لایُقاس بالنّاس، قَریبٌ فی بُعدِهِ، بَعیدٌ فی قُربِه فَوقَ کُلِّ شَیءِ و لا یُقال: شَیءٌ فَوقَه اَمامُ کُلِّ شَیءِ وَ لایُقال لَهُ اَمام داخِلٌ فیِ الأشیاءِ لا کَشیءٍ داخلٍ فی شِیء و خارِجٌ مِنَ الأَشیاءِ لا کشییءٍ خارِج مِن شِیء سُبحانَ مَن هُوَ هکذا وَ لاهکذا غِیُره وَ لِکُلِّ شِیءٍ مُبتَدَأ.»
بیاناتی که این بزرگواران در هر موردی فرمودهاند به حقیقت شگفتانگیز است. بیانات اخلاقیشان، بیانات اجتماعیشان، بیانات اقتصادیشان و بیانات اعتقادیشان کامل و پُر مغز است، تا آنجایی که قابل مقایسه با هیچ سخنی جز سخن پروردگار نیست. حالا که به فضل پروردگار، همهی ما به این توفیق دست یافتهایم و در جریان این مکتب قرار گرفتهایم بسی جای سپاسگزاری دارد و شکرش بدین صورت است که هر چه بیشتر به کلامشان توجه و تعهد داشته باشیم؛ چرا که در یک سطر سخنشان، یک دنیا حکمت نهفته است و حیف است آدم جای دیگر برود و عمرش را باطل کند.از فرمایشات مولا امیرالمؤمنین علیه السلام- که در
تَُحَفُ العقول آمده ـ این است: «اَلعِلمُ قائِد وَ العَمَلُ سائِق وَ النَّفسُ حَرون». «قائد» یعنی جلودار. «سائق»، سوق دهنده، یعنی راننده. «حرون» یعنی چموش و توضیح بیشتر این که اگر مقصد طولانی باشد و انسان هم قرار باشد به این مقصد برسد، برای حرکت نیاز به مَرکَب دارد. اگر مرکب رام باشد کار آسان میشود. سوار بر مرکب میشود، حرکت میکند و به مقصد میرسد. هیچ مشکلی هم پیش نمیآید. اما گاهی شده که یک بز چموشی میکند. کار مشکل میشود. میخواهد راهش ببرد، نمیشود.
حالا چنانچه مقصد دور باشد و مرکب انسان هم چموش باشد، چگونه میتواند به مقصد برسد؟! نفس امارهی انسان، چموشِ چموش است. نفس انسان «امارَةٌ بالسوءِ»؛ چموشی میکند، چگونه؟! این انسان اگر تربیت نشده باشد، برای مختصر منافع دنیوی خودش، چقدر عصیانگریها مینماید، چقدر از اوقات بوده که اگر خدا کمک نکند آدم با «الحمدلله» غیبت میکند، صحبت از یک کسی میشود، میگوید ما که الحمدلله این طور نیستیم. یعنی فلانی که صحبتش بود، این گونه است. با تواضع، تکبر میکند؛ مثلاً صحبت از یک آقایی میشود که در منطقهی خودش در زمینهی دین و دیانت و همهی شئون نمونه است و به مردم بسیار فایده میرساند آن وقت میگوید: «فلانی را میگویید؟! بله، ماشاءالله خیلی موفق است و همان هفت، هشت، ده سال قبل هم که پیش ما درس میخواند معلوم بود که خیلی عالی و مستعد است.» یعنی او سالهای گذشته، نزد من چیزی میخوانده. در مسائل مختلف اقتصادی، اجتماعی و... تا تربیت نشده، سرکش است.
حالا این نفس چموش مرکب است، انسان راکب و مقصد هم تکامل. یعنی حاکمیت ایمان بر همه چیز؛ بر حسد، بر کبر، بر طمع، بر حرص و بر همه رذائل. حاکمیت ایمان بر همهی شئون زندگی انسان که این هدف است، امّا نفس هم سرکش است. با الحمدلله غیبت کردن و با تعریف کردن از دیگران، تعریف از خود کردن و امثال ذلک. حالا آدمی باید چه کار کند؟ راهکارش را حضرت به او تعلیم دادهاند که؛ هر چه میتواند بیشتر آگاه شود، بفهمد و علم پیدا کند. البته چیز فهمی تنها کفایت نمیکند. چه این که علم تنها، بدون ایــن مطلب بعدی که حضرت فرمودند نفس چموش، انسان را با همه چیز فهمیهایش به زمین میزند و همهی آن دانشش را در استخدام جهل قرار میدهد.
یک آقایی میگفت: شبی در مجلسی، یک غیر معمم سخنرانی میکرد حدود یک ساعت در بدی شراب گفت. خیلی خوب صحبت کرد. آیه و حدیث هم خواند از بعد اقتصادی، اجتماعی، مسائل بهداشتی و... در این زمینه بحث کرد. سخنرانی که تمام شد ما چون خیلی فیض برده بودیم خواستیم از ایشان تشکر کنیم ولی چون مجلس شلوغ بود، گفتیم باشد برای وقت دیگر. زمانی در یکی از خیابانهای تهران داشتم میرفتم، همین آقا را دیدم، از پشت سر شناختمش. گفتم حالا وقت تشکر است. جلو که رفتم، دیدم دارد تِلوتِلو میخورد. مثل این که مست باشد! جلوتر رفتم، گفتم شبی شما یک ساعت در بدی شراب اینقدر خوب سخنرانی کردی؟! حالا مثل این که خودت هم مستی.؟! گفت همان شبی هم که آمده بودم کمی شراب خورده بودم! او علمش را دارد اما چون عمل ندارد، گرفتار است. لذا مولا علی علیه السلام فرمودند: «العلم قائد و العمل سائق»؛ یک راننده هم داشته باشد و آن راننده عمل است. انسان تا حق را فهمید و برایش درست و غلط روشن شد، دیگر موظف میشود که به دانستههایش عمل کند. تا فهمید که تواضع، احسان به زیر دست و گرهگشایی از کار مردم خوب و پسندیده است و اذیت کردن دیگران بد و ناپسند است، باید به انجام خوبیها و ترک بدیها جامهی عمل بپوشاند. با عمل «راکب» و علم «جلودار»، مرکب «= نفس انسان» هر چند هم چموش باشد بالاخره مجبور است رام شود. هنگامی که یک جلودار آگاه دهنهی اسبی چموش را گرفته و راکب هم سوار بر اسب است تا این اسب میخواهد یک مقدار بیراهه برود و به حرف آن قائده و جلودار آگاه گوش نکند، از پشت سر شلاق میخورد. آن موقع این مرکب با همه چموشیاش دیگر چاره ندارد، کمکم رام و آرام میشود.
از آقا امیرالمؤمنین علیعلیه السلام سؤال شد: «بما عَرَفتَ ربَّک؟» به چه چیز خدا را شناختید؟ «قال: بما عَرَّفَنی نَفسَه» حضرت فرمودند: به آنچه خود خدا خودش را به من شناساند. که این کار را خدا در سطوح مختلف برای همه انجام داده، یعنی خودش را به همه شناسانــده،
فقط سطوحش مختلف است. «قیل؛ و کَیفَ عَرَّفَکَ نَفسَه» چگونه خداوند خودش را به شما شناساند؟ که آن وقت حضرت شناخت خدا را توصیف کردند تبیین کننده مطلب شخصیت امیرالمؤمنین علیه السلام است که فرمودند: «لو کُشِفَ الغَطا ما ازددتُ یَقینا» اگر همه پردهها هم کنار برود در یقین من تفاوتی به وجود نمیآید و یقین من زیاد نمیشود، یعنی؛ به اوج کمال نائل شدهام. همچنین گویای شخصیتی است که؛ «لَم یُشرِک بالله طَرفَةَ عَین» و کسی که مصداق امام مبین است و مصداق «و کُلَ شَیءٍ أحصیناهُ فی امامٍ مبین» فرمودند: «لا یُشبِهُ صُورَة» هیچ صورتی، از هر شیءای که دارای یک صورت و اندازهای است در ارتباط با حضرت حق شباهتی ندارد. «وَ لایُحَسُّ بالحَواس» با هیچ یک از حواس انسان حس نمیشود. این خداشناسی که به لطف حق همه دارا هستیم و میدانیم که او به هیچ صورتی تشبیه نمیشود و به هیچ چیزی که دارای اندازه است با چشممان دیده نمیشود، با گوشمان شنیده نمیشود، میفهمیم با این حواس ظاهر بوییدنی نیست، چشیدنی نیست، لمس شدنی نیست. با حواس باطنمان هم درک نمیشود، یعنی نه با قدرت توّهم و نه با قدرت تصورمان.
و به بیان دیگر مولا امیرالمؤمنین علیه السلام میفرماید: «تیزترین قدرتهای توّهم و پر اوجترین حرکتهای عقلانی نسبت به ساحت مقدس حضرت حق سقوط میکند.» این جور نیست که اگر کسی در مباحث عقلی وارد است در عقلش ذات مقدس حضرت حق، راه داشته باشد. هرگز! هر کس میخواهد باشد، گاهی من این اشتباه را از بعضی از مشاهیر دیدهام که گفتهاند این نهیها در ارتباط با تفکر در ذات مقدس حضرت حق ارشادی است و مربوط است به کسانی که ورودی در معقول ندارند!!! نه خیر اینجور نیست به طور کلی هیچ کس، عقل نابغهترین نوابغ و قدرت متفکرترین متفکرین در ارتباط با ذات مقدس حق ساقط است. به همین دلیل وقتی ما حسابش را میکنیم متوجه میشویم که نمیدانیم ذات مقدس حق تعالی، چگونه است؟! میدانیم که خدا هست و ناقص نیست و همهی کمالات از آن اوست امّا ذات او را نمیفهمیم. خیلی هم افتخار میکنیم که راحت بگوییم نمیفهمیم.
«وَ لایُحَسُّ بِالحَواسّ» غیب مطلق است: «ذلک الکتاب لا ریب فیه هدیً للمتقین الذین یومنون بالغیب» غیب مطلق از حواس ظاهر و حواسّ باطن است. «و با یُقاس بالنّاس» ذات مقدس حضرت حق به احدی قیاس نمیشود. «قریبٌ فی بُعدِه» درعین این که بعید است قریب میباشد و درعین این که قریب و نزدیک است، بعید میباشد. یعنی قریب و بعیدی که ما از اشیاء میفهمیم در مورد او صدق نمیکند و هر چه قریب و بعید مکانی و زمانی تصور کنیم آنجا غلط است. هر چیزی که قریب است دیگر بعید نیست و هر چیزی که بعید و دور است، دیگر نزدیک نیست، امّا او «قریبٌ فی بُعدِه، بعیدٌ فی قُربِه» است. «فَوقَ کُلِّ شَیء وَ لایُقال شیءٌ فوقه» او فوق همه چیز است و غالب بر همه چیز اما چیزی بر او غالب نیست» «امام کل شیء و لایقال لَهُ اَمام» او پیشاپیش همه چیز است و چیزی جلو او نیست. «داخِلٌ فی الأَشیاءِ لا کشیءٍ داخلٌ فی شیء» او داخل در اشیاء است اما نه مثل داخل بودن گُل در گُل، نه مثل داخل بودن آب پرتغال در پرتغال، نه مثل داخل بودن نور در برق، به هیچ صورتی با هر آنچه در تصور ما آید از ورود شیءای درشیء و دخول شیءای در شیء تناسب ندارد.
«داخل فی الاشیاء لا کَشِیءٍ داخلٍ فی شیِء و خارج من الأشیاءِ لا کشیءٍ خارج مِن شیء» بیرون از اشیاء است، نه بیرون یعنی ده متر آن طرفتر، نه بیرون یعنی با فاصله، مثل این که میگوییم فلانی بیرون از منزل است، خیر. نه بودش در اشیا و دخولش در اشیا به مانند چیزی است که ما فکرش را بکنیم نه خروجش از اشیا به مانند چیزی است که ما فکرش را بکنیم. یعنی هر آنچه از صفات موجودات و اشیاء به نظر ما بیاید در ارتباط نزدیکی و دوری و داخل بودن و خارج بودن این گونه نیست مطلب چیز دیگری است یعنی نمیفهمیم که چگونه است تبیین این عبارات برای این است که ما از مطلق تشبیه بیرون بیاییم. من بعضی از نوشتهها را دیدهام که تکامل انسان به گونهای است که: «وقتی انسان کامل میشود مثل قطرهای است که به دریا وارد و متصل به دریا میشود و بعد با او نحو اتحادی پیدا میکند» که این صحبتها اشتباه است و به هیچ وجه در آن جا تناسب ندارد ، بلکه مطلب از این قرار است که؛ آن ذات مقدسی که ادراک ما هرگز آن را نمیفهمد و هیچ چیزی از ذات او برای حواس ما، محسوس نیست و هیچ یک از جوانب و ذات مقدس او را، مدارک ظاهر و باطن ما او را درک نمیکند که مولا علی علیه السلام با این تعبیرات رسا بیان فرمودند و سپس اشاره به همین جهت کردند که ذات او منزه از هر تشبیه است و فرمودند: «سبحان من هو هکذا و لاهکذا غیره» منزه است ذات مقدس حضرت حق که این چنین است و جز او چیزی این چنین نیست یعنی جز او چیزی این چنین نیست که قریب فی بعد و بعید فی قربه باشد. پس در ارتباط با معرفت پروردگار نتیجه این شد که؛ میدانیم که او را نمیتوانیم بشناسیم و شناخت حضرت حق یعنی عجز از شناخت ذات او. البته آثار او میبینیم و متوجه و معتقد هستیم که این آثار بر ذات او کاملاً دلالت میکند. سبحان من هو هکذا و لاهکذا غیره.
یک زمانی معلم کمونیستی سر کلاس درس به یکی از شاگردانش میگوید که انشایت را بخوان. آن بچه هم در ابتدا میگوید: «به نام خدا». کمونیست میپرسد: «خدایی را که گفتی دیدهای؟ شاگرد میگوید: نه. چشیدهای؟ نه. بوییدهای؟ نه. لمس کردهای؟ نه. شنیدهای؟ بازم نه. خوب پس دیگر نگویی به نام خدا! چیزی را که حس نکردی رهایش کن و دیگر صحبتش را نکن» شاگرد جواب داد: «جناب معلم، شما عقلتان را دیدهاید؟ و معلمش پاسخ میدهد: نه. عقلتان را چشیدهاید؟ نه. عقلتان را لمس کردهاید؟ نه.» پرسش و پاسخ به اینجا که میرسد، دانش آموز میگوید: «بچهها معلم به گفتهی خودش عقل ندارد، چون عقلش را حس نکرده است.»
پس عقل درمییابد که او هست، ولی به صورتی که درحدیث از مولا علی علیه السلام آمده و آخر حدیث هم فرمودند: «وَ لِکُلِّ شَیءٍ مبتدا» هر چیزی اولی دارد و فقط اوست که ازلی است و اولی برای او نیست. حتی برای نور مقدس خاتم الرسل اشرف الخلایق، حضرت محمد مصطفیعلیه السلام، هم ابتدایی است، ابتدا به معنای حادث بالذات برای همه موجودات جز ذات مقدس حضرت حق،اولی و ابتدایی است.تنها اوسـت که ازلی است،بـوده است و بـوده است و بوده است: «لَم یَزَلِ الله مُتَفَرِدًا فی وَحدانیته» حتی گفتیم نور پیغمبر هم ابتدایی دارد: «ثُمَّ خَلَقَ مُحمدًا وَ علیاً و فاطِمَة»
حالا میخواهیم به نشانههای یک عارف بالله برسیم و راه رسیدن به آن نشانهها. البته روی این موضوع خیلی باید کار شود تا انسان واجد آن مقام معرفت شود و به جایی برسد که قلب سلیم پیدا کند به طوری که جز حق، چیزی در قلب او نتواند تأثیرگذار باشد. آزاد از همه چیز شود جز حق. آن عارف بالله، از همهی اسارتها بیرون آمده؛ اسیر قدرت، شهوت و ثروت نیست. اسیر هیچ هوسی از هوسها و شأنی از شئون این عالم نیست. همهی اینها را مانند شیءای پست کنار زده آدم تا کی اسیر شش مثقال پول باشد؟! تا کی، اسیر هوی و هوس و شئون زودگذر این عالم باشد که با یک سکته با یک تصادف، با یک کسالتی همهاش تمام است. انسان باید به معنی واقعی کلمه آزاد بشود آن وقت عارف بالله میشود. اگر به عرفان درستی دست پیدا کند، لازمهی آن عرفان درست، این است که به همهی این مسائلی که اشاره کردیم برسد و موفق شود.
به عنوان این که یک نمونهی کوتاه از آن را گفته باشم؛ یکی از نشانههای کسانی که در ارتباط با خدا عرفان پیدا کردند در کتاب شریف «تحف العقول» از مولا امیرالمؤمنین علیه السلام چنین است. گاهی صحبت از عرفان است و گاهی رسیدن به عرفان است، صحبت عرفان را خیلیها میتوانند بکنند لذا میبینیم که گاهی افراد از نظر دانش و علوم مختلف در وضعیتی شگفتانگیز قرار دارند، ولی در عین حال از واقعیت دورند. یافتن واقعیت، پذیرفتن واقعیت وجدان و سرسپردن به آن، مسئله دیگری است. مثلاً همین غزالی که فهرست حرفهایش گیج کننده است، وقتی در بحثها وارد میشود غوغایی به پا میکند. تشقیق و شقوق و شقوق و شقوق، آدمی متحیر میشود. آن وقت میبینید همین غزالی در روشنترین مسئله ـ که واقعاً مثل دو دو تا، چهارتاست ـ مانده. در مسئله ولایت آن طرف افتاده، بیچارهی بیچاره است. انسان باید از خدا بخواهد که صحیح حرکت کند.
در کتاب شریف تحف العقول، مولا علی علیه السلام دربارهی یکی از نشانههای عارف بالله در بیان کوتاهی میفرمایند: «ثِق بالله تکُن عارِفا.» تکیهات به خدا باشد، آن وقت عارف بالله میشوی. یعنی یکی از آثار عرفان خداوند این است که انسان به خدا تکیه کند، نه به هیچ قدرت دیگر. به هیچ چیزی تکیه نکرده باشد، در عین این که در همهی کارها، اسباب عادی را که خود خدا خواسته در نظر بگیرد؛ اگر میخواهد به پول برسد کار کند. میخواهد به علم برسد درس بخواند. مریض شده به طبیب مراجعه کند، که اینها در جای خودش طبق دستور او محفوظ است و خود او فرموده امّا باید در عین حال آن اطمینان دل و تکیهگاه حقیقت قلب انسان، فقط خدا باشد: «لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم» بداند که همهی اینها وسایلی است که او تنظیم کرده، اگر او اراده نکند همهاش هیچ و پوچ است. آدم باید به کسی تکیه کند که احتمالش نرود که شاید فردا سکته کند، شب بخوابد و صبح بیدار نشود. خدا رحمت کند یک آقایی بود به قول ما مشهدیها «داش» بود. در آن زمانی بود که کندی را ترورش کرده بودند. گفت: «یک مریضی نزد طبیب رفت و طبیب به او گفت حریره بخور. او نمیدانست حریره چیست؟ گفت نمیتوانم حریره درست کنم. طبیب دلش به حال او سوخت. گفت: میگویم برایت درست کنند، دو ساعت دیگر بیا بگیر و برو. مریض آمد و بشقاب حریره را از جناب طبیب گرفت. چون بیمار بود دستش میلرزید و حریره هم تکان میخورد. مریض گفت: جناب طبیب این خودش را نمیتواند نگه دارد، من را میخواهد نگه دارد؟! سپس داش گفت این جناب (یعنی رژیم سابق) تکیهاش به کندی بود خدا خواست بگوید کندی خودش را نمیتواند نگه دارد تو به او تکیه میکنی؟!» «ثِق بالله تَکُن عارفا» وقتی این حقیقت را آدم فهمید آن گاه تکیه میکند به حقیقتی که: «الله لا اِالهَ اِلا هُوَ الحَیُ القَیوم لا تَأخُذُه سِنُةٌ وَ لا نَوم». سخنانی چون؛ حالا برو، وقت نداریم، فعلاً میخواهیم استراحت بکنیم، امکانات نیست و بعداً مراجعه کن؛ در کارش نیست. همه وقت، همهی امکانات برای او هست. همه وقت هر چه بخواهد با تکیهی به او، انجام میدهد و آن وقت است که انسان لذت میبرد.
مجــله ی نورالصادق شماره 10
در ارتباط با عرفان صحیح که آن چه حقیقت عرفان است بفهمیم چیست و تبعاً وقتی عرفان های باطل را فهمیدیم هر وقت برخورد کنیم به حرفهایی که به عنوان عرفان است و باطل است، وقتی آدم حقّ را فهمید، طبیعی است که یک چراغی در اختیارش هست که با داشتن آن چراغ چاله هایی که در مسیرش هست می بیند مواردی هم که تناسب داشته باشد و لازم باشد که به بعضی از مسلک های عرفانی نا صحیح تذکر داده بشود انشاء الله تذکر داده خواهد شد.
قبل از ورود در بحث لازم است متذکر شویم که: شایسته است همت کنیم و به خودمون برسیم وتوقف نکنیم گر چه در راه هستیم انسان در این دوران کوتاه زندگی به هر صورتی که شده از خدا کمک بگیرد تصمیم بگیرد تلاش داشته باشد و در جهت پیش روی خودش کوتاهی نکند، حیف است چیزهای دیگری انسان را سرگرم کند، تعلقاتی انسان را اسیر کند به گونه ای که از حرکت و تکاملش باز بماند همین یکبار هم نوبت ماست یعنی این جور نیست که بگوییم حالا این دفعه که آمدیم دنیا چیزی نشدیم باشد مرتبه ی بعد که می یایم به دنیا آن وقت تصمیم بگیریم که چنین بشویم چنان بشویم، نه، دیگه همین یکبار است.
در کتاب شریف بحارج1 ص 183 نقل شده: سئلعلیه السلام من الخیرما هو فقال: لیس الخیر أن یکثر علمک لیس الخیر أن یکثر مالک و ولدک و لکن الخیر أن یکثر علمک و یعظم حلمک. از مولا امیرالمؤمنین علیعلیه السلام این سؤال شده که آقا خیر چیست خوبی چیست که ما آن خوبی را برای خود بدست بیاوریم.
فقال لیس الخیر أن یکثر مالک و ولدک خیر به این نیست که پولهای انسان بیشتر بشود نیروی اقتصادیش بیشتر بشود. خیر به این نیست که فرزندان انسان زیادتر بشود طبیب انسانیت می فرماید که ولکن الخیر أن یکثر علمک ویعظم حلمک خیر به این است که سعی کند انسان دانشش بیشتر بشود اطلاعاتش بیشتر بشود حرفهای خوب را خوب تر بزند حرفهایی که لازم هست دانستنیهای مفید را خوب تر تحصیل کند ویعظم حلمک و این که حلمت هم بیشتر بشود هم از نظر عملی پیش بروی هم در جهات فهم و درک، انسان پیش روی داشته باشد هم درجهت عمل جمع بین همه چیز فرمودند علم وحلم که سبب سعادت انسانهاست یک حلم کرده فتنه ای را از بین برده.
حالا در جهت علم وبحثی که داشتیم مهمترین مسئله ای که در آن مسئله شایسته است آگاهی ما بیشتر بشود و هر چه آگاهیمان بیشتر بشود امتیاز ما بیشتر هست در ارتباط با معرفت خداست و در ارتباط با مسئله ی عرفان دو تا مطلب مطرح است دقت بفرمایید (اول صحبت، حرفها ساده بود از اینجا یک کمی سنگین می شود).
یکی اصل شناخت است، از نظر آگاهی بهتر بفهمیم در ارتباط با خدا مطالبی که مناسب فهم ماست بفهمیم.
دوم این که به اضافه ی فهم، حالت توحیدی پیدا کنیم در حالت معنوی حرکت کنیم که گاهی تعبیر می شود مثلاً به حکمت نظری وحکمت علمی، درست هم هست این تعبیر، گر چه ما حکمتش را نمی دانیم یعنی این مجموعه هایی که فعلاً به عنوان فلسفه مطرح هست واقعیت این است که اینها حکمت نیست حکمت آن حقایق لا ریب فیهایی است که در مکتب وحی آمده است اینها خیلی قاتی دارد حکمت همان حقایقی است که در قرآن است و همان حقایقی است که در گفته های پیغمبر اکرم و ائمه ی معصومینعلیه السلام است در ارتباط با خداوند متعال یک بعدش روی شناخت از نظر آگاهی یک بعدش هم به اضافه ی شناخت حالت وجدان و یافت و دریافت و حالت های توحیدی پیدا کردن و از نظر روحی رشد پیدا کردن در ارتباط با مسئله ی عرفان و شناخت پروردگار یک قسمت از احادیث و تذکرات گفته شده از مطالب مربوط به شناخت حضرت حق (به اضافه ی اینکه فهمیدیم هست و به هیچ چیز تشبیه نمی شود، به اضافه ی نفی تعطیل، نفی تشبیه) که باید فهمید، این است که لم یلد است و لم یولد، همین است که تو سوره ی توحید می خوانیم قل هو الله احد الله الصمد لم یلد و لم یولد این سوره با همین کوتاهیش معجزه است و در این بحث توحید، معیار و میزانی است که همه باید خودشان را با آن تطبیق بدهند. لم یلد و لم یولد از خدا چیزی جدا نشده خودِ خدا هم از چیزی جدا نشده در فطرت همه ی ما هم این مطلب هست خدایی که به فطرتمان شناختیم از چیزی گرفته نشده اگر از چیزی گرفته شده باشد که خود او می شود محتاج و نیازمند از آن چیزی که گرفته شده، آن می شود اصل، همه چیز او خواهد بود اگر چیزی از او جدا شده باشد این باید قابل تغییر باشد چیزی ازش جدا بشود یعنی تغییر پیدا کند، چیزی که تغییر پیدا کند این محتاج خواهد شد نمی خواهم در بحث استدلالیش وارد شوم در حدّ تذکر عرض می کنم آن وقت بیان شریفی که از معصوم در این زمینه داریم به دقیقترین ولطیفترین معنای جدایی از لم یلد و لم یولد که در سطح اعجاز است اشاره کردند، بیت نبوت و آل رسالت باید چنین باشد، مانندی برای سخنانشان نیست، در کتاب شریف توحید صدوق ص90 چنین است : إنّ اهل البصرة کتبوا إلی الحسین بن علیعلیه السلام یَسئلونَه عَن الصَّمد، اهل بصره نامه نوشتند به آقا امام حسین علیه السلام که آقا صمد معنایش چیست؟ فَکَتَبَ الیهم بسم الله الّرحمن الرّحیم اما بعد فلا تخوضوا فی القرآن و لا تجادلوا فیه و لا تَتَکَلَّموا فیه بغیر علم، بپرهیزید از این که همین جور در آیات قرآن بی حساب و کتاب حرف نزنید و از معدنش و از مرکز علم اخذ نکنید، فلا تخوضوا فی القرآن، اینها تذکراتی است بسیار عجیب و مهم. ولاتَتَکَلَّموا فیه بغیر علم، فقد سمعت، شنیدم از جدم خاتم الرسل حضرت محمّد مصطفیصلی الله علیه و آله و سلم که ایشان فرمودند هر که در قرآن بدون علم و آگاهی سخن بگوید، به آراء خودش، بدون این که یک تکیه گاه اصیل داشته باشد، سخنی بگوید جایگاهش پر باد از آتش، یعنی او جایش در آتش است.
بعد فرمودند خداوند صمد را معنا کرده فقال: الله احد، الله صَمَد، ثم فَسَّر فقال بعد فرمودند صمد در آخر همین سوره معنا شده، فقال: لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفواً احد.
لم یلد گفتیم یعنی خدا از او چیزی جدا نشده به ظریفترین معنای جدایی اشاره شده، بوی گل از گل که جدا می شود، خیلی ظریف و لطیف است، بوی گل و گل چقدر لطافت دارد، هم خود گل و هم بوی گل و هم جدا شدنش، می¬فرماید خیر، به این صورت هم چیزی از خدا در چنین وضعیتی جدا شده باشد هرگز، لم یلد از او چیزی جدا نشده به هر نوعی از جدا شدنِ شیء کثیفی از چیزی کثیف
فقال لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفواً احد، لم یلد یعنی لم یخرج منه شیءٌ کثیف کا الولد وسایر الاشیاء کثیفه التی تخرج من المخلوقین، از او شیء صغیر حجم داری، شیء کثیفی جدا نمی شود، و لا شیءٌ لطیف، شیء لطیف هم از خدا جدا نمی شود، اصلاً جدا شدن شیئی از شیء به هر معنایی که در ذهن ما بیاید آنجا راه ندارد، و لا شیءٌ لطیف کَا النَّفسی (کا النَّفس هم ممکن است خوانده بشود) نفس هم که شیء لطیفی است از خدا جدا بشود و روح از او جدا بشود خیر، کا النَّفس، و لا یَتَشَعَّبُ مِنه البدوات و منشعب نمی شود از او چیزهایی که بروزی می کند از قبیل خواب چرت خطور حزن، سرور، ضِحک (خنده) بُکاء (گریه) ترس، امید، هیچ چیز در ارتباط با ذات مقدس حضرت حق معنا ندارد، و لا یَتَشَعَّبُ منه البدوات کا السنة و النوم و الخَطرَة و الهَمّ و الحزن و البهجة و الضحک و البکاء و الخوف و الرجاء و الرغبة و الصامت و الجوع و الشَّبع ... علی أن یخرج منه شیءٌ و أن یتولّد منه الشیءٌ کثیفٌ أو لطیف، حاصلش (در حد فهم عموم) این است که: ذات مقدس حضرت حق (در شناخت خدا داریم صحبت می کنیم در مسئله ی عرفان، گفتیم در دو بعدش باید صحبت بکنیم یک بعد، اصل شناخت خدا، یک بعد، آن حالات روحی که در اثر این شناخت برای انسان پیدا می شود، که فعلاً در بعد اولیم، در جهت شناختش هستیم و خلاصه این شد که هر آنچه فکر کنیم می¬بینیم هیچ چیزی از ذات مقدس حضرت حق جدا نمی شود آن وقت خیلی ها ممکن است سؤال کنند: پس آیه ی وَ نَفَختُ فیه من روحی چیست؟ دمیدم من در آدم از روح خودم، پس یعنی از من یک چیزی جدا شده در آدم دمیده شد؟ جوابش معلوم است، ربطی به بحث ندارد، این اضافه ی تشریفی است یعنی آن قدر این روح مهم است که خدا به خودش نسبت داده مثل کعبه که شد بیت الله، مسجد که شد بیت الله، آقا امام حسینعلیه السلام آن قدر مهم اند که شدند ثارالله تعبیر می شود به خون خدا. آقا حضرت امیرالمؤمنینعلیه السلام اون قدر مهم اند که شدند جنب الله یدالله، لسان الله، اذن الله، روی شرافت آن شیئی است که این نسبتها در ارتباط با او داده شده، اینجا هم به عنوان شرافت این روح، گفته می شود که نَفَختُ فیه من روحی، بنابراین چیزی از او جدا نمی شود و لم یولد او هم از چیزی جدا نشده، از چیزی کنده نشده، کندن و جدا شدن همه مربوط می شود به شیء ممکن، و محتاج، بعد می فرماید لم یتولد من شیء و لم یخرج من شیء کما یخرج الاشیاء الکثیفه من عناصرها کا الشّیء مِنَ الشّیء و دابّه من الدّابه و النبات من الارض،خارج شدن گیاه از دل زمین، خارج شدن آب از چشمه و الماء مِنَ الیَنابیع، بیرون آمدن میوه از درخت و الثمار مِنَ الاشجار، و لا کما یخرج الاشیاء الّطیفه من مراکزها، نور از مرکز نور، و السمع من الاذن و الشمّ من الانف تطبیق شود من الفهم و الکلام من اللسان، شیء لطیف، حرفی که می زنیم، این هوا به هرصورتی که ترکیب پیدا می کند صوت می شود، این خیلی لطیف است از ما خارج می شود، اما از او چیزی خارج نمی¬شود و الکلام من اللسان حتی این را دیگه خیلی لطیف فرمودند و المعرفه التّمیزِ من القَخ و جدا شدن معرفت و تمیز در ارتباط با مغز قلب حالا دیگه این تعبیرها به جهات خاص یا روح یعنی درکی که در ارتباط با انسانها هست، چیزی نمی دانست در ارتباط با او قرار گرفت، این دانستن، این تمیز دادن، چقدر لطیف است،خیر، از او هیچ چیزی جدا نمی شود و کالنار من الحَجَر لابَل هو الله الصّمد الّذی لا من شیءٍ و لا فی شیءٍ اینها هر کدامش یکی از افکار بشری را زمین زدند، در هر کلمه ای یکی از آراء بشری را خورد کردند لا بل هو الله الصّمد الّذی لا من شیءٍ و لا فی شیءٍ و لا علی شیءٍ مُبدِءُ الاشیاء و خالِقُها و منشیءُ الاشیاء بِقُدرَته.
بنابراین در شناخت خداوند متعال این لم یلد و لم یولد را باید خوب توجه و شناخت داشته باشیم، حالا نمی خواهم تو این زمینه حرفهای باطل را بازش کنم می خواهم یک مقدار آن چه که حق است گفته بشود و رد بشویم بعد اگر فرصتی شد آن هم که باطل است به یک صورتی بسطش می دهم ولی به عنوان اینکه یک شاهد آورده باشیم، یک کسی بگوید مگر غیر از این هم کسی حرفی زده، که چیزی از او جدا نشده او هم از چیزی جدا نشده؟ دیروز عبارتی را که خواندم کسی فکر نکند که مرحوم شهید مطهری می گفتند، نه، ایشان نقل کردند گفتیم ایشانش در کتاب انسان کامل ص 126 یا 46 می گویند بر اساس به اصطلاح عرفان، انسان واصل به خدا می شود بلکه انسان کامل خود خداست، ایشان نقل کردند نه اینکه ایشان می فرمایند ایشان نقل کردند که عرفا این جور می گویند حالا یک شاهد کوتاه عرض می کنم:
تفسیر منیر معروف است به تفسیر بیان السعادة در ذیل همین آیه ی شریفه ی توحید، لم یلد بانفصال الشیء منه سواءً کان المنفصل وَلَداً مما ثلاً له أو شیء غیر مماثلاً له فإنه لا مباین له حتی یکون مُنفَصِلاً منه أو غیر منفصل و لم یولد و لم یَنفَصِل هومن شیء من الاشیاء فإنّه لا شیءَ غیره حتی یکون هو منفصل منه و مباین منه، عرفانِ اصطلاحی این جور تو جمله ی اول هم این اشتباه هست یک مقدار ظریفتر، اما جمله ی دوم مطلب باز شده می گوید:
خدا از چیزی جدا نشده، ولم ینفصل هو من شیءٍ من الاشیاء، چرا؟ فإنه لاشیء غیره حتی یکون هو منفصل منه، چیزی جز او وجود نداره تا بخواهد از او جدا بشود، چیز دیگری نیست همه اش خودش است فإنه لاشیء غیره حتی یکون هو منفصل منه ومبایناً له، در هر حال مطلب از این قرار است که آن چه که در فطرت شما هست همین است که ذات مقدس حضرت حق است که لم یلد است ولم یولد است واوست که برای او شبیهی نیست، اوست که همه هستی اثر مشیّت و اراده ی اوست و اوست که هستی وابسته ی به اوست و هیچ موجودی به مانند او نیست، لیس کمثله شیء.
آری آن وقت در ارتباط با این ذات مقدسِ غنیِ بی نیازِ علمِ بی جهلِ قدرتِ بی عجزِ حیاتِ بی موتِ کمالِ بی نقص چقدر شایسته است که انسان هر چه در جهت او باشد، هم خوب تر بشناسد و هم از او غفلت نکند و تا آن جا پیش برود که قلبش دائم متوجه او باشد، باور بفرمایید که ممکن است انسان به گونه ای بشود که در تمام کارها قلبش متوجه خدا باشد دارد حرف می زند قلبش متوجه اوست دارد چیز می خورد قلبش متوجه اوست دارد از نگاه کردن به زمین و آسمان و صحرا و دریا وگل وگیاه لذت می¬برد دلش متوجه اوست، وقتی از نظر عرفانی انسان رشد معنوی پیدا کرد بعد از این رشد علمی، آن وقت به جایی می رسد که این دل دائم متوجه اوست ملکه ای پیدا می کند که این جور است، البته شدت و ضعف پیدا می کند و افراد مختلف می شوند در جهت شدت و ضعف، من گاهی این مثال را زده ام که برای خیلی ها ممکن است در این حدش، این عقربه ای که قطب را نشان می دهد، قبله را می خواهیم پیدا کنیم، می گذاریم روی این میز، یک مقدار نوسان دارد اما یک مقدار که گذشت می ایستد طرف قطب، آن مجذوب آن است با یک مقدار گذشت و نوسانی که دارد این زمینش زمینه ی مجذوب او شدن است، حالا این باید کاسبی بکند می رود دنبال کسب و کار، باید درس بخواند می رود دنبال درسش، بایستی مهندس شود این کارهایی که هست باید انجام بدهد و انجام می دهد اما در ضمن یک جوری عمل کرده که به جایی رسیده که در تمام این اوضاع و احوال دل متوجه اوست.
گاهی برای آنهایی که به آن سطح بالا نرسیده باشند این جور می شود که خوب یک مقدار توجه به اشتغالات پیدا می شود اما تا یک مقدار اشتغالات فروکش می کند قلب متوجه حضرت حق می شود.
آری حیف است که آدم به این جا نرسد این روحیه را پیدا نکند و گاهی من تو همین افراد عادی دیده ام که همین طور که مشغول کارش است، یک یاالله از دل می آید بیرون، همین طور یک یاالله می گوید که معلوم می شود تو قلبش یک چنین وضعیتی دارد این با خدا در ارتباط است.
خوشا به حال کسی که وضعیت روحیش این بشود حالتش این می شود که متوجه ذات مقدس حضرت حق هست، قوی است اگر انسان بخواهد این مسائل براش پیش بیاد یک مسئله ی اساسی هست، این مسئله ی اساسی اگر شدت پیدا کند در انسان، سریع زمینه می دهد، آن مسئله ی اساسی این است که با توجه به مرگ و مردن از همه ی آن چه که پوچ است دلش را می کند و به کار خیر مشغول می شود همه ی این کارهایی که اهل دنیا می کنند و لذت می برند دارد ولی در عین حال یک حساب دیگری دارد وضعیت دیگری دارد، اگر با یاد مرگ خودش را تربیت کرده باشد همه ی هوس ها می ریزد همه ی هواها می ریزد زمینه پیدا می کند یک یا الله اوجش می دهد به قول بعضی عرش را سیر می کند، خدا رحمت کند مرحوم استاد ما را که حق حیات به گردن حقیر دارند، مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی «رضوان الله تعالی علیه» (و من شرمنده می شوم وقتی که به عنوان اینکه می گویم استاد، اصلاً قابل این نیستم که بخواهم بگویم شاگردی ایشان را کرده باشم ).
ایشان می گفتند که راهی که کار را یک کاسه کند ، یک دفعه کار را صورت بدهد این است که آدم یاد مرگ کند آن وقت همه چیز را بهم می ریزد یعنی همه ی هوس ها را به هم می ریزد همه ی آرزوهای پوچ را به هم می ریزد، همه ی آرزوهای پوچ که به هم ریخت دیگر زمینه درست می شود برای او.
حالا در جهتی می گویم که مطلب تقویت بشود و الّا از جهتی هم مناسب نیست،دو سه سال قبل مشرف بودم نجف و جناب آقای سیستانی (آیت بزرگی که خدا انشاء الله تو این شرایط من مقیدم که اسم ایشان را نیاورم ولی حالا پیش آمد شد) گفتند این بحثی که دارید اینها را توأمش کن با این که جهات اخلاقی هم تو کار باشد برای اینهایی که با شما مأنوسند،منظورم این است که همان روشی که مرحوم حاج شیخ مجتبی در اخلاق داشتند داشته باش بعد ایشان می گفتند من هنوز آن نوشته هایی که از ایشان یاد گرفتم در بحث اخلاق، دارم بگردم پیدا می کنم، که از مرگ شروع می کردند و توجه به مرگ می دادند، که آدم بالاخره باید بگذارد و برود پس چی می خواهد که خودش را معطل کرده، کارش را بکند جدی، در عین این که همه ی کارهای معمولی که لازم است می کنیم ولی این یاد [یاد مرگ] همه ی هوسها را می گیرد زمینه است برای اوج گیری.
مجله ی نورالصادق شماره ی 11